*تنهایی* (۷)

دو نفر کمکی که مهندس فتحی گفته بود از فردا صبح اول وقت آمدند و زیر نظر بهناز شروع کردند به انجام کارها و نظافت و جابجایی وسایل و آماده کردن همه چیز... 

 

بهناز در تمام مدتی که کارها را روبراه میکرد توی این فکر بود که توی مجلس چکار کند... آیا باید لباس خاصی بپوشد یا از لباسهای معمولی خودش؟؟؟ 

 

به این فکر میکرد که تا حالا در هیچ مهمانی رسمی شرکت نکرده و نمیداند نحوه پذیرایی در چنین مجالسی چگونه است. تمام دانسته هاش در حد مطالعه کتابها بود... و مطمئن بود که از زیر زبان مهندس هم موفق به حرف کشیدن نمیشه... 

 

روز پنجشنبه بهناز با برنامه ریزی دقیقی سعی کرد تا قبل از ساعت ۵ عصر همه کارها را به اتمام برساند تا فرصتی برای دوش گرفتن و لباس پوشیدن هم داشته باشد. 

 

وقتی تمیز و لباس پوشیده و عطر زده وارد ساختمان شد مهندس که تازه از بیرون آمدهه بود و داشت به همه جا سرکشی میکرد بطرفش برگشت و با یک ابروی بالا برده نگاه دقیق و موشکافی به سرتاپای بهناز انداخت و با لبخندی یکوری گفت: 

-عالیه... 

 

بهناز با تعجب پرسید: 

-چی عالیه؟؟؟ 

 

مهندس اخم کوچکی کرد و گفت: 

-اتاقها... و میز شام... همه  خوب و عالی شده... 

 

پس از این حرف چرخید و بسرعت از بهناز دور شد و به اتاقش رفت. بهناز که برای لحظاتی کوتاه کمی امیدوار شده بود که .... بلافاصله سرش را تکان داد و زیرلب گفت: 

-احمقی دیگه... خب معلوم بود که کلمه (عالی) رو در وصف تو نگفته... چه خنگی که سوال کردی چی عالیه؟؟ خب واضحه که تو بنظر اون عالی نیستی... 

 

حس کرد حالش گرفته شده. خودش هم نمیدانست چرا... نباید ربطی به حرف مهندس داشته باشه...آخه بهناز که تا حالا حتی یه لحظه هم فکر نکرده بود که...  اصلا ول کن.... بهتره حواسمو جمع کارام بکنم... 

 

از حدود ساعت هشت مهمونا شروع به آمدن کردند... بهناز چون مسئول پذیرایی بود همه رو میدید... اول از همه خانم جوانی آمد که آرایش غلیظی هم داشت... مانتوشو در آورد و داد به پیشخدمتی که اونجا بود ... لباسش یه کم زیادی تنگ و چسبان و نامناسب برای مهمانی مختلط بود... با عشوه به سمت مهندس فتحی رفت و خندید و گفت: 

-سلام آرش جان.... خوبی؟؟... خوشحال شدم که توی خونه مهمونی دادی.... دلم لک زده بود برا یه مهمونی اینجوری... 

 

مهندس فتحی هرچند با لبخند به سمتش رفته بود ولی نتونست دستش نندازه و پرسید: 

-مهمونی چه جوری؟؟؟؟ 

 

 خانم با عشوه خندید و دستش را تو هوا تکانی داد و گفت: 

-عوض بشو نیستی .... 

 

بهناز حس میکرد بوی عطر زن حتی از فاصله زیاد هم خفه کننده است.. 

 

مهمانهای بعدی به ترتیب اول یک زوج میانسال آمدند بنام خانم وآقای مهندس تهامی. یک مهندس پیر بود بنام اسدی. چند تا خانم  و چند تا هم آقا بودن که بدون همسرانشون شرکت کرده بودن. البته بعضی خیلی جوان بودن و شاید واقعا مجرد بودند... مثلا آقای شاهد... یا مهندس یاسری... یا خانم خاکپور... 

 

بهناز مرتب بین مهمانها در رفت وآمد بود و هراز گاهی نگاهی به مهندس فتحی می انداخت تا مطمئن شود کارش درست است... 

 

خانم که اول آمده بود و بهناز فهمید که اسمش شهره صولتی است، در تمام مدت مهمانی فقط و فقط به شغل شریف دلبری مشغول بود... و بنظر میرسید موفق هم هست... 

 

نه فقط مهندس فتحی، که اکثر آقایان حتی اونها که با همسرانشون بودن مثل پروانه گرد او می چرخیدن.. 

 

 سر میز شام هم خانم صولتی بین مهندس فتحی و مهندس یاسری جوان نشست و تا جاییکه بهناز میدید مرتب با غش غش خنده و حرکات جلف بسمت کناری هاش خم میشد... 

 

همه خانما با نگاههای ناراحت اورا زیر نظر داشتند. و بهناز حدس میزد امشب بین خیلی ازین زن و شوهرا شکراب خواهد بود... 

 

مهمانها همه رفتند اما خانم صولتی انگار خیال رفتن نداشت... مهندس کمی کنارش نشست اما بالاخره خوابالود پرسید: 

-شهره وسیله ای داری؟؟ یا برسونمت؟؟؟ 

-اوا آره... یه ابو قراضه که دارم... ولی حسش نیست پاشم...  

 

و به این شوخی خودش خندید. وچون عکس العملی از جانب مهندس ندید کم کم با کش وقوسی پاشد و گفت: 

-خب... مثه اینکه دیگه وقته رفتنه... ممنون آرش جان... همه چی عالی بود... خوش گذشت... 

 

 

همه که رفتند مهندس دوباره همان لاک سرد همیشگی را به سر کشید و تنها به گفتن این جمله اکتفا کرد: 

-ممنونم خانم شاکری... 

 

ورفت بالا... رفت و بهناز را مبهوت پشت سر گذاشت...

*تنهایی* (۶)

  بهناز که تقریبا از مهندس ناامید شده بود کم کم سعی کرد به همسایه ها رو بیاره... ولی ظاهرا او مردم پایتخت رو نمیشناخت... مثه شهر خودشون نبود که همسایه ها بیکار باشن و آماده همصحبتی با دیگران... حداقل اینجا که بالای شهر بود مردم همه سرشون تو لاک خودشون بود...  

 

فقط از بین همسایه ها یه خانم مسن بود که گه گاهی وقتی میرفت خرید میدیدش که میره سمت پارک و باهاش سلام و علیکی میکرد.  

کم کم بیشتر با اون خانم به صحبت ایستاد و حتی یکی دوبار که بیکار بود همراش تا پارک رفت و کمی با هم حرف زدن. 

 

بهناز فهمید که اون خانم خونش سه تا خونه تا خونه مهندس فتحی فاصله داره و اسمش خانم شاهمرادیه و تنهاست چون همسرش رو چند سال قبل از دست داده و پسرش هم کانادا زندگی میکنه. 

خانم شاهمرادی برای بهناز گفت که پسرش خیلی اصرار داره که همه چیو بفروشه و بره کانادا ولی تو این سن وسال حتی فکرشم سخته ...

 

بهناز با هیجان گفت: 

-وااای جدی میگین؟؟؟ من که اگه موقعیتش برام پیش میامد حتی یه لحظه هم درنگ نمیکردم... 

شنیدم کانادا از نظر رفاه زندگی خیلی جای توپیه!!!! 

 

خانم شاهمرادی دوستانه خندید وگفت: 

-آره منم سی سال پیش لابد مثه الان تو فکر میکردم ولی آدما وقتی سنشون بالا میره نوعا هرنوع تغییر وتحولی براشون سخت میشه... 

 

بهناز پرسید: 

-خب لااقل بهتراز تنهاییه که!!! 

-باور میکنی اگه بگم نه؟؟؟؟ برام تحمل تنهایی تو یه جای آشنا ساده تره تا زندگی تازه و جای جدید ولی نزدیک پسرم! آخه پسرم هم بعد از بیست و چند سال دوری دیگه برام اونقد آشنا نیست  که مطمئن باشم بتونم کنارش دووم بیارم... 

 

خانم شاهمرادی از بهناز خواست که هروقت بیکار بود و تونست بهش سربزنه... 

 

بهناز تصمیم داشت در اولین فرصت با مهندس در مورد خانم شاهمرادی حرف بزنه و احیانا اجازه رفت وآمد بگیره، اما مهندس اینقد کم حرف میزد  و کم خونه بود که یکماه گذشت و هنوز نشده بود که موضوع رو مطرح کنه...

 

                                           
                     
  دوشنبه شب بعداز شام مهندس فتحی گفت: 
-خانم شاکری من پنجشنبه شب سی نفری مهمون دارم، فکر میکنید بتونید از عهده بر بیاین یا من مهمونی رو بیرون برگزار کنم؟؟؟ 
 
بهناز با تعجب و در عین حال رضایت جوابداد: 
-انشالا که میتونم... تمام تلاشم رو میکنم... 
 
-مهمونی شامه و همه همکارام هستن و میخوام همه چی مرتب وبی نقص باشه...  
 
-بله... چشم... 
 
-چند نفر کمک لازم دارین؟؟؟ 
 
-کمک؟؟؟ نه مهم نیست ... خودم کارا رو میکنم...  
 
مهندس بی توجه گفت: 
-دو نفر کافیه یا نفر سومی رو هم اضافه کنم؟؟؟ 
 
بهناز بسردی گفت: 
-کافیه... در مورد غذا چی؟؟؟ دستوراشو حالا میدین؟؟   
 
مهندس با ابروی بالا برده گفت: 
-یعنی غذاروهم میخواین خودتون تهیه کنین؟؟؟ نه دیگه غذا رو سفارش میدم از رستوران بیارن. 
 
-برا چی رستوران؟؟‌؟ برا من سخت نیس ها!!! 
  
-اتفاقا سخته... چون من میخوام شما پذیرایی توی مجلس رو خودتون بعده داشته باشین ..پس دیگه به غذا نمی تونین برسین. 
 
بهناز با تعجب پرسید: 
-پذیرایی؟؟؟ یعنی منم باید بیام توی مهمونی؟؟؟ 
 
-اشکالی داره؟؟ 
 
- نه... چشم... 
 
-سوال دیگه ای نیس؟؟؟ 
 
-نه..چرا ... مهمونی تو کدوم اتاقا برگزار میشه؟؟؟ و... شام؟؟؟ 
 
-پذیرایی بزرگ و نهار خوری بزرگ... 
بعداز این حرف چرخید واز اتاق خارج شد... بی هیچ حرفی... بهناز عصبانی بود... خب مهمونی اون بود و باید می ایستاد تا بهناز در همه مورد ازش سوال کنه... شانه ای بالا انداخت و با خودش گفت: 
-بی خیال.... 
 
ورفت دنبال کارها... کاش لااقل با یه زن طرف بود و میشد ازش بپرسه چکار کنه... یاد خانم شاهمرادی همسایه افتاد... بعداز ظهر یه سر رفت پیشش... تا حالا نرفته بود و یه کم میترسید ولی استقبال گرم خانم شاهمرادی آرامش کرد. نشست و کامل گفت که یه همچین مهمونی در پیشه و مهندس فتحی هم که ماشاله دهنش با چسب دوقلو بهم چسبیده و حرف نمیزنه و اینکه من از کجا بدونم چکار کنم؟؟؟ 
 
خانم شاهمرادی خنده بلند صدا داری کرد و گفت: 
-چه توصیف جالبی... با چسب دوقلو... ولی مهندس فتحی اونقدرام که میگی ساکت وبد خلق که نیست... اتفاقا تو همسایه ها از همه خوش برخوردتر و صبورتره... یعنی عصبانیش کردی؟؟؟ 
 
- نه بخدا... از  همون لحظه اول همینطور خشک و خشن بود... خیلی هم سعی کردم شاید با وراجی به حرفش بیارم ولی نشده... خب همیشه مهم نیس ولی الان مهمونی در پیشه ... من باید بدونم مرسومش چیه؟؟؟ چکار کنم؟؟؟ حالا غذا رو که قرار شده از بیرون بیارن ولی بقیش... آمدم تا شما راهنماییم کنین... 
 
خانم شاهمرادی با محبت وبی ریا توصیه های مفیدی کرد ودر آخر هم باز گفت: 
-اگه به مشکی برخوردی این شماره تلفن منه... رودربایستی نکن... خوشحال میشم... تو جای دختر منی.
 
 
 
-
                   

*تنهایی* (۵)

   بهناز بعداز مرتب کردن اطراف، رفت توی حیاط تا اتاقشو ببینه. در واقع مهم نبود چه جور اتاقی  باشه، همین که اتاقی داشته باشه که مجبور نباشه براش کرایه بده عالی بود. 

 

در را که باز کرد جاخورد، اتاق که نبود... سوییت نه چندان کوچک و فوق العاده شیکی جلوی روش بود... در به هال نشیمن کوچکی باز میشد که کف آن موکت پشمالوی آلبالویی رنگی داشت و یک دست مبل راحتی شیری رنگ تضاد رنگ جالبی بوجود آورده بود. 

 

شومینه سنگی زیبایی خاصی ذاشت. پرده ها حریر شیری رنگ و دیوارها شیری با بوردر گلدار آلبالویی بود. 

   اتاق خواب با تختخواب و میز توالت و کمد لباس دیواری سمت چپ بود و سمت راست سرویس. 

آشپزخانه اوپن خیلی کوچولویی هم در انتهای هال قرار داشت که شامل یک یخچال کوچیک و یک کابینت و یک اجاق برقی در حد تهیه چای یا گرم کردن غذا بود. 

 

   بهناز خنده خفیفی کرد گفت: همه چی داری بهناز خانم... دیگه کوفت میخوای برو هندستون!!!! 

 

    با لذت روی مبل نرم وراحت توی هال نشست ... کمی این ور و اون ور شد... پاشد رفت توی اتاق خواب... مدتی نگاه کرد... باور نمیکرد اتاق خودشه... خودش رو روی تخت پرت کرد... عالی بود.... 

   یادش آمد باید بره مسافرخونه و تسویه حساب بکنه و چمدونشو بیاره.  

بعداز ظهر وقتی مهندس فتحی آمد پایین که بره بیرون، بهناز گفت:  

-ببخشید آقا... من امروز عصر میتونم یکساعتی برم بیرون؟ باید برم چمدونم رو بیارم...  

 

مهندس مکثی کرد وبعد بی توجه جوابداد: 

-اشکالی نداره.. اینم کلید خونه.. فراموشش نکنین که تا آخر شب پشت در می مونین... 

  

-ممنون آقا... 

                
 
یک هفته بود که بهناز اینجا بود و دیگه تقریبا هیچی مثه قبل نبود.. 
 
تمام اتاقا خونه تکونی اساسی شده بود و وسایل اکثرشون با سلیقه بهناز دوباره چیده شده بود. 
روزای اول میترسید چیزی رو جابجا کنه و مهندس عصبانی بشه... اما کم کم با احتیاط تغییرات اندکی اینجا و اونجا داد و اعتراضی هم نشنید. 
 
اتاق نشیمن که از اول با دلگیر بودن رنگاش انگار همش بهش سیخ میزد، اولین محل تغییر بود. گلدان بلوری زیبایی پیدا کرد و هرروز پراز گلهای رنگارنگ باغچه میکرد و میذاشت وسط میز... 
 
  اقدام دومش این بود که دو تا تابلوی خیلی قشنگ با رنگای شاد که توی کمد اتاق کار پیدا کرده بود آورد ونصب کرد روی دیوار. 
آشپز خونه که دیگه مطلقا عوض شد... همه محتویات کابینتها رو بیرون آورد و با سلیقه خودش مرتب کرد. 
    
و دیگه اینکه بطور روزانه میرفت خرید. مهندس مقداری پول برای خرج خونه در اختیارش گذاشته بود...بهناز مواد غذایی تازه از میوه فروشی و سوپر محله تهیه میکرد و هرروز غذای جدیدی آماده می کرد...  
   بهناز خیلی دلش میخواست مهندس کمی خوشروتر بود تا لااقل میشد کمی باهاش حرف زد ولی مهندس انگار دقیقا برعکس او بود... فقط در طول روز چهار پنج کلمه در حد:(سلام)(خداحافظ)(بله)(نه)(شاید)...و از این قبیل بکار می برد. 
 
بهناز خیلی کنجکاو بود که در موردخانواده او بداند... اینکه چرا تنهاست... آیا خانواده اش اینجا هستن یا نه؟؟؟ اصلا زنده ان؟؟؟ 
 
 ولی کی جرات داشت اینارو بپرسه؟؟  
      
                     
 
 
سخت یا ساده بهر حال روزها میگذشت ... یکماه بود که به اینجا آمده بود... کم کم دیگه اینجارو خونه خودش میدونست... کم کم به همخونه اش هم عادت کرده بود و حالا دیگه مث روزای اول ازش نمی ترسید. 
   با کمی پشتکار سعی میکرد سر حرف رو باز کنه. مخصوصا مواقعی که مهندس نمیتونست سریع اتاق رو ترک کنه، مثه وقت نهارو شام... اغلب وقتی داشت براش غذا ظرف میکرد حرفم میزد: 
-شما قبلا چه جوری همش غذای بیرون رو میخوردین؟؟؟ معدتون ناراحت نمیشد؟؟؟ 
مهندس فتحی در جواب یک ابروشو بالا داد و نیم نگاهی به او انداخت و مختصر جوابداد: 
-عادت میشه... 
 
-خب عادت که درست ولی دلتون برا غذای ساده خونگی تنگ نمیشد؟؟؟ منکه یه وعده بیرون غذا بخورم وعده بعدش دیگه دلم میخواد غذای خونه بخورم... 
 
اما سکوت تنها جوابش بود. 
 
یکبارم پرسید: 
-شما با اینهمه کار کردن مریض نشین خوبه.... یه کمی هم تفریح و معاشرت با دوستان و خانواده هم لازمه... 
 
-کی گفته معاشرت ندارم؟؟؟ 
-خب خیلی وقته من ایجام و شما هنوز مهمونی اینجا دعوت نکردین!!! 
-عجب دلیلی!!! خب بیرون دعوت میکنم... 
بهناز با هیجان گفت: 
- اه... چرا بیرون؟؟؟ خب اینجا دعوت کنین من خودم همه کارا رو می کنم.... 
مهندس فقط نگاهی به او انداخت و دیگه هیچی نگفت... 
 

*تنهایی* (۴)

   بعداز رفتن مهندس فتحی تازه بهناز به خود آمد، راه افتاد دور خونه و شروع کرد به اکتشاف!!!  

 

خونه دو طبقه بود.. طبقه پایین پذیرایی بزرگی بود که بهناز فکر کرد بدرد برگزار کردن جشن عروسی میخوره!! و اتاق غذاخوری بزرگی هم نزدیکش بود که میز بلند ۲۴ نفره ای وسطش بود ... و البته یک اتاق نهارخوری کوچیک هم نزدیک به آشپزخونه بود با میز گرد شش نفره، که بهناز فکر کرد: لابد اینجا غذاخوری روزمره شه... 

 

   یه اتاق نشیمن هم بود که یه کم بنظر بهناز دلگیر آمد... همه تزییناتش چوبی بود... کف اتاق پارکت قهوه ای روشن... دیوار ها روکش چوبی کمی تیره تراز کف داشت... یه دیوار هم جاکتبی بلند سرتاسری چوبی داشت که پراز کتاب بود اما نامرتب!!! 

 

دودست مبل چرمی شیک و قهوه ای رنگ هم آخرین کمک را برا دلگیرتر کردن اتاق کرده بود!!! 

  

اتاق خوابها طبقه بالا بود.. اما کاملا مشخص بود که فقط یکی از چهارتا اتاق استفاده میشه و بقیه درشون بسته و گرد و خاک گرفته بودن... 

 

بهناز با خودش گفت: خب منزل جدید، تا حدی با هم آشنا شدیم.... دیگه بریم سروقت کارا، بعدا هم وق هست همدیگه رو بیشتر ببینیم... 

 

   اول رفت توی آشپزخونه ، وارد که شد لبخندی صورتشو پوشوند وزیر لب گفت: ووووه چه جای جالبی.... آشپزی هم آدم اگه باید بکنه توی همچین جایی باشه!!!! 

   آشزخونه وسیع و روشن با پنجره هایی رو به باغ سرسبز و با طراوت... و با تمام وسایل مدرنی که هر کدبانو آرزوشو برا خونش داره.... 

    

   ولی خب چه میشه گفت، همه چی کاملا با سلیقه مردونه و بی نظم همه جا بود، نه تنها آشپزخونه، همه خونه همینطور بود... 

 

 

دستکش پوشید و ابتدا سینک ظرفشویی روپراز آبگرم و کف کرد تا ظرفای کثیف شب قبل خیس بخوره و در این فاصله ظرفای شسته شده رو از جاظرفی خالی کرد...  

 

شستن ظرفا که تموم شد، دستمال تمیزی پیدا کرد و روی کابینتا و گاز و یخچالو تمیز کرد. 

 

بعدم سری به یخچال و فریزر زد که ببینه چی هست که برای ظهر غذا بپزه.... 

با کمال تاسف دید تقریبا سه چهارم مواد فریز شده مواد آماده ای هستن که از بیرون تهیه شده که بشه در مدت کمی توی ماکرو گرمشون کرد و خورد... بهناز فکر کرد از فردا باید خرید مواد غذایی رو خودم به عهده بگیرم... 

خب فعلا برا امروز چی بپزم؟؟؟  

از بین گوشتها یک بسته ماهیچه برداشت و به اطراف نگاه کرد.. بله سیب زمینی هم بود... توی یخچال هم هویج دیده بود... پس میشد خوراک ماهیچه درست کنه...  

 

    مدتی اینور و اونور گشت تا برنج ها رو هم پیدا کرد و یه چلو هم پخت... برا دسر هم فکر کرد میوه هست پس بد نیست یه سالاد میوه درست کنم که توی گرما میچسبه... 

 

 با سرعت سه تا پرتقال و دوتا موز و دو تا نارنگی یه انبه دو تا کیوی کمی توت فرنگی و یه خوشه انگور رو پوست کند خورد کرد و باهم قاطی کرد و گذاشت توی یخچال. 

 

بعد رفت به اتاق نهارخوری کوچیک، یه نگاهی به اطرافش انداخت... رومیزی روی میز بنظرش تمیز نبود  ... یعنی همه جاش تمیز بود جز یه ورش جلوی یه صندلی نزدیک پنجره... رومیزی رو برداشت وبعداز کمی فضولی و کشیدن چن تا کشو بالاخره جای رومیزی هارو کشف کرد و یکی رو که بنظرش قشنگتر وشادتر بود واطرافش گلهای یاسی رنگ داشت روی میز پهن کرد... 

 

 

صندلی هارو گرد گیری کرد وبعد یه بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان جلوی همون صندلی که حدس میزد بیشتر مورد استفاده اس گذاشت...  

 

ماست توی یخچال دیده بود کمی خیار هم رنده کرد توی ماست وسبزیجات معطرم زد بهش و گذاشت سر سفره... 

 

در آخر رفت توی حیاط و راستش با کمی ترس از سرزنش احتمالی از باغچه چن تا شاخه گل چید  و گذاشت توی گلدون وسط میز نهارخوری... 

 

ساعت دوونیم در باز شد و مهندس فتحی آمد تو... بهناز سلام کرد و فقط یه جواب زیر لبی شنید فکر کرد: واای خدا چه بدعنقه... بیخود نیس تنها مونده!!! 

 

تا مهندس دست بشوره بهناز سریع خوراک رو ظرف کرد و دورشو تزیین کرد و برد سر میز.. پلو رو هم کشید... و گذاشت کنار خوراک... سالاد فصل و ماست و خیار  و ... همه رو گذاشت.. ت

 

   مهندس که آمد تو یه راست رفت طرف همون صندلی... نشست اما یه لحظه خیره شد به بشقاب جلوش و بتندی سر بلند کرد وگفت: از کجا فهمیدین من همیشه اینجا میشینم؟؟؟ 

 

  بهناز بدجنسیش گل کرد: نمیدونستین من افکار آدمارو میخونم؟؟؟ 

 

مهندس بلافاصله در لاک بی تفاوتی فرو رفت و دیگه چیزی نگفت.. 

 

بهناز رفت جلو و براش غذا کشید و بعد گفت: خداکنه دوست داشته باشین.. آخه من اصلا نمیدونستم چی دوس دارین چی نه؟؟؟ 

مهندس فوری جواب نداد. چن تا لقمه خورد وبعد با رضایت سر برداشت و گفت: خیلی خوشمزس... یاد بچگیا و غذاهای مامان افتادم... گمون نمیکردم با این سن کم آشپزی بلد باشین. 

 

لبخندی بر لب بهناز نشست و سعی کرد آروم باشه و فط گفت: اونقدرام خوب نشده...  

 

وقتی غذا رو جمع کرد سالاد میوه رو توی دسر خوری پایه بلند ریخت و روشو با خامه و بستنی تزیین کرد و گذاشت توی سینی و آورد جلوی مهندس. 

    

 مهندس با تعجب یه ابروشو بالا برد و گفت: دسرم درست کردین؟؟؟ 

ظرف رو برداشت و با لذت اول کمی مزمزه کرد و بعد تا آخرشو خورد... بهناز وقتی که آمد وظرف خالی رو دید لبخند زد... آخه بنظر خودشم واقعا دسر خوشمزه و خنکی شده بود تو این گرما... 

 

 مهندس فتحی پرسید: اتاقتون خوبه؟؟؟ راضی هستین؟؟؟ 

بهناز جوابداد: من هنوز وقت نکرئم برم ببینم ولی بهر حال همین که مشکل آمد ورفت وکرایه خونه نداشته باشم برا با ارزشه... ممنون از لطفتون... 

 

مهندس دیگه چیزی نگفت ورفت طبقه بالا...

 

*تنهایی* (۳)

      سیب خیلی خوشمزه بود. شایدم بهناز خیلی گرسنه بود. بهر حال تشکر محکمی کرد و بعدم خودشو به خوندن یه کتاب سرگرم کرد تا شاید گرما رو فراموش کنه. 

      هوا خیلی گرم بود. ساعت دو بعدازظهر اتوبوس حرکت کرده بود و سخت ترین قسمتش بین دو تا شش شش و نیم عصر بود. با اینکه اتوبوس کولر داشت و یعنی مثلا کلی خنک بود، ولی آفتابی که از پنجره می تابید طاقت فرسا بود. 

    حدودای ساعت چهار صبح رسیدن تهران. خستگی گرسنگی و بی حرکتی بهناز رو کلافه کرده بود. حتی شب قبل وقتی اتوبوس دم یه رستوران بین راهی توقفی برای شام ودستشویی داشت هم حاضر نشده بود پیاده بشه. بوی دستشویی کثیف از همونجا هم احساس میشد. 

   

    توی ترمینال کمی پاهاشو محکم تق تق به زمین زد تا شاید گردش خون توی پاهاش عادی بشه. حس می کرد پاهاش ورم کرده و کفش ورزشی راحتش حالا پاشو فشار میداد. 

    چمدان بدست آمد بیرون. هیچ مقصدی نداشت. نمیدونست کجا میره. فقط با خودش میگفت: خب اینم تهران بزرگ!!!! خب بهناز خانم ببینیم اینجا چه گلی میخوای به سرت بزنی که تو شهر خودت نمیشد!!!   

    

    یه کم ترس برش داشته بود. هیچ کس وهیچ جا را نمیشناخت. چشمش به تابلوی حقیر یه مسافرخانه افتاد... مسافرخانه آسمان... چه اسم بی مسمایی برای جای به این حقیری...  

    رفت تو و از پیرمردی که پشت میز نشسته بود تقاضای یک اتاق کرد. پیرمرد مشکوک سرتاپاشو برانداز کرد و زیرلب گفت: اتاق به زن تنها نمیدیم... 

    ناامیدی ویاس تمام وجود خسته شو پر کرد اما خودشم نفهمید این صدا از کجای زبانش خارج شد: تنها نیستم... با بابامم... الان اون توی بیمارستان پیش مامانه و قرار شده من بیام یه اتاق دو تخته  بگیرم ... بابام تا شب بیمارستانه...  

    همین برا جلب ترحم پیرمرد کافی بود... با دلسوزی پرسید: خدا بد نده دخترم... مادرت مریضه؟؟؟ بیا این کلید اتاق ۲۷ طبقه دومه... اول راهرو سمت راست... 

    -متشکرم آقا... 

دفتر را امضا کرد و کرایه را پرسید و بعدم سوال کرد : اینجا غذا هم دارین؟؟؟ 

   - صبحونه هست که روی کرایه اتاقه ولی شام ونهار میتونی اونور خیابون بری رستوران اکبرآقا غذاش خوبه... 

بهناز اول رفت به اتاقش و چمدان را گذاشت تو اتاق... نگاهی به دورو بر کرد... یه تخت کهنه و قدیمی ولی با ملافه تمیز سفید...یه میز و صندلی آشغال... پرده های زرشکی کلفت... و موکت رنگ و رو رفته که جا بجا با آتش سیگازها سوخته بود... روی میز یه پارچ خالی و یه لیوان بود... 

      

    واقعا حال بهم زن بود ولی نه الان.. فعلا باید همینجا میموند تا کار پیدا کنه ... حال چه کاری؟؟؟ خودشم نمیدونست... 

    بعد از شستن دست و صورت رفت پایین توی رستوران... یه لحظه صورتش بهم کشیده شد... اه چه بوی ماندگی... صبحونه سلف سرویس بود... کمی نان تکه ای پنیر یک قالب کوچولوی کره و یک مربای هویج ریزه میزه برداشت... شدیدا گرسنه بود... هرچی که بود میتونست بخوره غیراز تخم مرغای آب پز که کاملا مشخص بود از دیروز موندن... بوی بدی میدادن... 

    پیشخدمت براش چای هم آورد ، لیوان چایش رو شیرین کرد و با نون و پنیر خورد... همینطور کره ومرباشم تموم کرد وپاشد... 

 

     رفت پیش همون پیرمرده و باهاش مشورت کرد: ببخشید آقا... من دنبال یه شغل میگردم که تا اینجا هستیم حداقل بتونم یه کمک مالی به بابام بکنم و یکم خرج عمل مامانم جورشه... بنظر شما ممکنه جایی کار پیدا کنم؟؟؟ 

 

   پیرمرد فوری گفت: خدا حفظت کنه دخترم... کمک به خونواده !!! خب کار ؟؟ والا بنظر من چون اینجا غریبی و کسی رو نمیشناسی نباید بهر کسی برا کار اعتماد کنی... فک کنم بهترین راه این باشه که بری اداره کاریابی و از اون طریق کار پیدا کنی... 

 

   بهناز خیلی ازین حرف خوشش آمد... چرا خودش این فکرو نکرده بود؟؟؟ فوری اقدام کرد... رفت و اونجا ثبت نام کرد و مدارکش رو داد و تقاضای کار کرد.... در پاسخ اینکه دنبال چه نوع کاری هست جوابداد: مهم نیست هر کاری باشه حاضرم... 

و جواب شنید:  خب اینطوری بهتر شد... خبرتون میکنیم... 

     

    دوروزی که در انتظار بود از بدترین روزای عمرش حساب میشد... بلاتکلیف بود... تا کی میتونست با پول کمش دووم بیاره؟؟؟؟ 

 

    روز شنبه عصر از اداره باهاش تماس گرفتن و گفتن یه مورد تقاضا برای خدمتکار منزل هست که رییس شرکت مهندسی ((بهسازان)) برای خونش خدمتکار خواسته... آیا موافقید؟؟؟/ 

 

    بهناز بی تردید قبول کرد... بهش گفتند که فردا صبح ساعت هفت بره به آدرسی که بهش میدن... 

 

    اونشب راحت خوابید... خب شاید خدمتکار بودن جالب نباشه ولی شاغل بودن جالبه... 

ساعت پنج صبح پاشد... صبحانه هتل هنوز حاضر نبود... لباس پوشید و آمد بیرون... هوای خنک صبح را به ریه هاش فرستاد و محکم راه افتاد... توی راه یه شیر کوچیک و یه کیک خرید و همینطور که میرفت خورد... توی راه سعی کرد با خودش خونواده ای رو که قراره باهاشون ملاقات کنه مجسم کنه... 

 

   پدر خونواده رییس شرکته پس لابد حدود چهل سالی داره... با ابهته... همیشه کراوات میزنه... 

   مادر خونواده لابد سی سی و پنج سال داره... قشنگه... موهاش هایلایت شده اس. شایدم فر شده باشه... ودوتام بچه دارن تو سنای دبستان و اینا.... اوووووه لابد باید صب تا شب ریخت وپاشا و شلوغیای بچه هارو مرتب کنم و .... خدا کمکم کنه....  

  

     تو همین فکرا بود که نگاش به اسم خیابون افتاد. همینجاس.... حالا پلاک رو پیدا کنم.... تا اواسط خیابون رفت تا پلاک ۳۵ رو پیدا کرد... خونه های این خیابون همشون از اونچه فکر کرده بود شیکتر بودن... زنگ پلاک ۳۵ رو زد... جواب شنید: بله؟؟؟؟ 

- سلام صب به خیر... من بهناز شاکری هستم از اداره کار آمدم.... 

در باز شد و بهناز با بلاتکلیفی وارد شد ... حیاط بیشتر شبیه باغ بود تا باغچه... و استخر بزرگی هم داشت... روی پله های ورودی که رسید در ورودی باز شد... مردی جوان حدود ۲۷-۸ ساله در آستانه در ایستاد... ناگهان تمام تصورات بهناز بهم ریخت... پس مهندس فتحی باید خیلی پیرتر باشه که پسر به این بزرگی داره... تازه اگه این پسر بچه اولش هم نباشه که دیگه.... 

   بدون اینکه متوجه باشه با دهان نیمه باز به مرد جوان خیره شده بود... تا اینکه مرد با بی حوصلگی گفت: بله؟؟؟ 

-اممم ببخشید آقای فتحی نیستن؟؟؟ 

- خودممم... 

-نه... یعنی بله... منظورم آقای مهندس فتحی ... آقای مهندس آرش فتحیه که تقاضای مستخدم کرده بودن... 

مرد کمی تند جوابداد: متاسفانه بازم خودمم.... من آرش فتحیم... مهندسم.... از اداره تقاضای خدمتکار کرده بودم.... بازم سوالی هست؟؟؟؟ 

بهناز کمی جا خورد... با کمرویی گفت: معذرت میخوام... خب من بهناز شاکری هستم... چکار باید بکنم؟؟؟ 

    مرد وارد ساختمان شد وبا اشاره دست بهناز را هم به داخل دعوت کرد و با کمی تردید گفت: خببببب.... راستش نمیدونم...  من فک میکردم حتما زن مسنی رو میفرستن یا یه مرد... گفته بودمشون تنها هستم.... حالا نمیدونممممم....  

   بهناز کمی جا خورد... تنها؟؟؟  

مهندس فتحی ادامه داد: خب بهر حال من تقریبا هیچوت خونه نیستم... صبحا هشت میرم شرکت... و معمولا تا آخرای شب شرکتم... شما باید خونه رو تمیز کنین و .... ازین کارا... ملافه ای بشورین ... جارو... ظرف شستنی ... نمیدونم .. لابد خودتون واردین که یه خونه رو چه جوری مرتب وتمیز کنین؟؟ 

  - بله... 

در مورد دستمزد هم هر چی که جاهای دیگه معمولش بوده قبول دارم مسئله ای نیس... و دیگه اینکه.... نه خب البته لابد این یکی دیگه منتفی شد ... 

بهناز با تعجب پرسید: چی منتفی شد؟؟؟ 

- خب فکر کرده بودم اگه مرد فرستادن ... یا زن مسن... خب ... اینجا اونور حیاط ... یه سوییت کوچولو هست... گفتم اگه بخواین همینجا ساکن بشین... که لابد... هیچی دیگه... 

بهناز با تردید گفت: اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه همینجا میمونم...  

   

مرد جوان یک لحظه با حیرت نگاهش کرد و بعد بی اعتنا گفت: باشه میل خودتونه... این کلید سوییت شما... بقیه خونه رو هم خودتون زحمتشو بکشین ... من وقت نشون دادنشو ندارم...  

    بهناز سوال کرد: ظهر برای نهار میاین خونه؟؟؟ نهار بپزم؟؟؟ 

مرد مکثی کرد و گفت: نهار؟؟ راستش چون هیچوقت نهار تو خونه حاضر نداشتم عادت دارم معمولا تو شرکت میگم برام غذا بگیرن.. حالام اگه فک میکنین با آشپزی مشکل داشته باشین میتونم همونجا نهار بخورم... 

  بهناز جوبداد: برا من اصلا سخت نیست... چه ساعتی نهار حاضر باشه؟؟؟ 

- دو و نیم ... خداحافظ 

-خداحافظ