*تنهایی* (۵)

   بهناز بعداز مرتب کردن اطراف، رفت توی حیاط تا اتاقشو ببینه. در واقع مهم نبود چه جور اتاقی  باشه، همین که اتاقی داشته باشه که مجبور نباشه براش کرایه بده عالی بود. 

 

در را که باز کرد جاخورد، اتاق که نبود... سوییت نه چندان کوچک و فوق العاده شیکی جلوی روش بود... در به هال نشیمن کوچکی باز میشد که کف آن موکت پشمالوی آلبالویی رنگی داشت و یک دست مبل راحتی شیری رنگ تضاد رنگ جالبی بوجود آورده بود. 

 

شومینه سنگی زیبایی خاصی ذاشت. پرده ها حریر شیری رنگ و دیوارها شیری با بوردر گلدار آلبالویی بود. 

   اتاق خواب با تختخواب و میز توالت و کمد لباس دیواری سمت چپ بود و سمت راست سرویس. 

آشپزخانه اوپن خیلی کوچولویی هم در انتهای هال قرار داشت که شامل یک یخچال کوچیک و یک کابینت و یک اجاق برقی در حد تهیه چای یا گرم کردن غذا بود. 

 

   بهناز خنده خفیفی کرد گفت: همه چی داری بهناز خانم... دیگه کوفت میخوای برو هندستون!!!! 

 

    با لذت روی مبل نرم وراحت توی هال نشست ... کمی این ور و اون ور شد... پاشد رفت توی اتاق خواب... مدتی نگاه کرد... باور نمیکرد اتاق خودشه... خودش رو روی تخت پرت کرد... عالی بود.... 

   یادش آمد باید بره مسافرخونه و تسویه حساب بکنه و چمدونشو بیاره.  

بعداز ظهر وقتی مهندس فتحی آمد پایین که بره بیرون، بهناز گفت:  

-ببخشید آقا... من امروز عصر میتونم یکساعتی برم بیرون؟ باید برم چمدونم رو بیارم...  

 

مهندس مکثی کرد وبعد بی توجه جوابداد: 

-اشکالی نداره.. اینم کلید خونه.. فراموشش نکنین که تا آخر شب پشت در می مونین... 

  

-ممنون آقا... 

                
 
یک هفته بود که بهناز اینجا بود و دیگه تقریبا هیچی مثه قبل نبود.. 
 
تمام اتاقا خونه تکونی اساسی شده بود و وسایل اکثرشون با سلیقه بهناز دوباره چیده شده بود. 
روزای اول میترسید چیزی رو جابجا کنه و مهندس عصبانی بشه... اما کم کم با احتیاط تغییرات اندکی اینجا و اونجا داد و اعتراضی هم نشنید. 
 
اتاق نشیمن که از اول با دلگیر بودن رنگاش انگار همش بهش سیخ میزد، اولین محل تغییر بود. گلدان بلوری زیبایی پیدا کرد و هرروز پراز گلهای رنگارنگ باغچه میکرد و میذاشت وسط میز... 
 
  اقدام دومش این بود که دو تا تابلوی خیلی قشنگ با رنگای شاد که توی کمد اتاق کار پیدا کرده بود آورد ونصب کرد روی دیوار. 
آشپز خونه که دیگه مطلقا عوض شد... همه محتویات کابینتها رو بیرون آورد و با سلیقه خودش مرتب کرد. 
    
و دیگه اینکه بطور روزانه میرفت خرید. مهندس مقداری پول برای خرج خونه در اختیارش گذاشته بود...بهناز مواد غذایی تازه از میوه فروشی و سوپر محله تهیه میکرد و هرروز غذای جدیدی آماده می کرد...  
   بهناز خیلی دلش میخواست مهندس کمی خوشروتر بود تا لااقل میشد کمی باهاش حرف زد ولی مهندس انگار دقیقا برعکس او بود... فقط در طول روز چهار پنج کلمه در حد:(سلام)(خداحافظ)(بله)(نه)(شاید)...و از این قبیل بکار می برد. 
 
بهناز خیلی کنجکاو بود که در موردخانواده او بداند... اینکه چرا تنهاست... آیا خانواده اش اینجا هستن یا نه؟؟؟ اصلا زنده ان؟؟؟ 
 
 ولی کی جرات داشت اینارو بپرسه؟؟  
      
                     
 
 
سخت یا ساده بهر حال روزها میگذشت ... یکماه بود که به اینجا آمده بود... کم کم دیگه اینجارو خونه خودش میدونست... کم کم به همخونه اش هم عادت کرده بود و حالا دیگه مث روزای اول ازش نمی ترسید. 
   با کمی پشتکار سعی میکرد سر حرف رو باز کنه. مخصوصا مواقعی که مهندس نمیتونست سریع اتاق رو ترک کنه، مثه وقت نهارو شام... اغلب وقتی داشت براش غذا ظرف میکرد حرفم میزد: 
-شما قبلا چه جوری همش غذای بیرون رو میخوردین؟؟؟ معدتون ناراحت نمیشد؟؟؟ 
مهندس فتحی در جواب یک ابروشو بالا داد و نیم نگاهی به او انداخت و مختصر جوابداد: 
-عادت میشه... 
 
-خب عادت که درست ولی دلتون برا غذای ساده خونگی تنگ نمیشد؟؟؟ منکه یه وعده بیرون غذا بخورم وعده بعدش دیگه دلم میخواد غذای خونه بخورم... 
 
اما سکوت تنها جوابش بود. 
 
یکبارم پرسید: 
-شما با اینهمه کار کردن مریض نشین خوبه.... یه کمی هم تفریح و معاشرت با دوستان و خانواده هم لازمه... 
 
-کی گفته معاشرت ندارم؟؟؟ 
-خب خیلی وقته من ایجام و شما هنوز مهمونی اینجا دعوت نکردین!!! 
-عجب دلیلی!!! خب بیرون دعوت میکنم... 
بهناز با هیجان گفت: 
- اه... چرا بیرون؟؟؟ خب اینجا دعوت کنین من خودم همه کارا رو می کنم.... 
مهندس فقط نگاهی به او انداخت و دیگه هیچی نگفت... 
 

*تنهایی* (۴)

   بعداز رفتن مهندس فتحی تازه بهناز به خود آمد، راه افتاد دور خونه و شروع کرد به اکتشاف!!!  

 

خونه دو طبقه بود.. طبقه پایین پذیرایی بزرگی بود که بهناز فکر کرد بدرد برگزار کردن جشن عروسی میخوره!! و اتاق غذاخوری بزرگی هم نزدیکش بود که میز بلند ۲۴ نفره ای وسطش بود ... و البته یک اتاق نهارخوری کوچیک هم نزدیک به آشپزخونه بود با میز گرد شش نفره، که بهناز فکر کرد: لابد اینجا غذاخوری روزمره شه... 

 

   یه اتاق نشیمن هم بود که یه کم بنظر بهناز دلگیر آمد... همه تزییناتش چوبی بود... کف اتاق پارکت قهوه ای روشن... دیوار ها روکش چوبی کمی تیره تراز کف داشت... یه دیوار هم جاکتبی بلند سرتاسری چوبی داشت که پراز کتاب بود اما نامرتب!!! 

 

دودست مبل چرمی شیک و قهوه ای رنگ هم آخرین کمک را برا دلگیرتر کردن اتاق کرده بود!!! 

  

اتاق خوابها طبقه بالا بود.. اما کاملا مشخص بود که فقط یکی از چهارتا اتاق استفاده میشه و بقیه درشون بسته و گرد و خاک گرفته بودن... 

 

بهناز با خودش گفت: خب منزل جدید، تا حدی با هم آشنا شدیم.... دیگه بریم سروقت کارا، بعدا هم وق هست همدیگه رو بیشتر ببینیم... 

 

   اول رفت توی آشپزخونه ، وارد که شد لبخندی صورتشو پوشوند وزیر لب گفت: ووووه چه جای جالبی.... آشپزی هم آدم اگه باید بکنه توی همچین جایی باشه!!!! 

   آشزخونه وسیع و روشن با پنجره هایی رو به باغ سرسبز و با طراوت... و با تمام وسایل مدرنی که هر کدبانو آرزوشو برا خونش داره.... 

    

   ولی خب چه میشه گفت، همه چی کاملا با سلیقه مردونه و بی نظم همه جا بود، نه تنها آشپزخونه، همه خونه همینطور بود... 

 

 

دستکش پوشید و ابتدا سینک ظرفشویی روپراز آبگرم و کف کرد تا ظرفای کثیف شب قبل خیس بخوره و در این فاصله ظرفای شسته شده رو از جاظرفی خالی کرد...  

 

شستن ظرفا که تموم شد، دستمال تمیزی پیدا کرد و روی کابینتا و گاز و یخچالو تمیز کرد. 

 

بعدم سری به یخچال و فریزر زد که ببینه چی هست که برای ظهر غذا بپزه.... 

با کمال تاسف دید تقریبا سه چهارم مواد فریز شده مواد آماده ای هستن که از بیرون تهیه شده که بشه در مدت کمی توی ماکرو گرمشون کرد و خورد... بهناز فکر کرد از فردا باید خرید مواد غذایی رو خودم به عهده بگیرم... 

خب فعلا برا امروز چی بپزم؟؟؟  

از بین گوشتها یک بسته ماهیچه برداشت و به اطراف نگاه کرد.. بله سیب زمینی هم بود... توی یخچال هم هویج دیده بود... پس میشد خوراک ماهیچه درست کنه...  

 

    مدتی اینور و اونور گشت تا برنج ها رو هم پیدا کرد و یه چلو هم پخت... برا دسر هم فکر کرد میوه هست پس بد نیست یه سالاد میوه درست کنم که توی گرما میچسبه... 

 

 با سرعت سه تا پرتقال و دوتا موز و دو تا نارنگی یه انبه دو تا کیوی کمی توت فرنگی و یه خوشه انگور رو پوست کند خورد کرد و باهم قاطی کرد و گذاشت توی یخچال. 

 

بعد رفت به اتاق نهارخوری کوچیک، یه نگاهی به اطرافش انداخت... رومیزی روی میز بنظرش تمیز نبود  ... یعنی همه جاش تمیز بود جز یه ورش جلوی یه صندلی نزدیک پنجره... رومیزی رو برداشت وبعداز کمی فضولی و کشیدن چن تا کشو بالاخره جای رومیزی هارو کشف کرد و یکی رو که بنظرش قشنگتر وشادتر بود واطرافش گلهای یاسی رنگ داشت روی میز پهن کرد... 

 

 

صندلی هارو گرد گیری کرد وبعد یه بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان جلوی همون صندلی که حدس میزد بیشتر مورد استفاده اس گذاشت...  

 

ماست توی یخچال دیده بود کمی خیار هم رنده کرد توی ماست وسبزیجات معطرم زد بهش و گذاشت سر سفره... 

 

در آخر رفت توی حیاط و راستش با کمی ترس از سرزنش احتمالی از باغچه چن تا شاخه گل چید  و گذاشت توی گلدون وسط میز نهارخوری... 

 

ساعت دوونیم در باز شد و مهندس فتحی آمد تو... بهناز سلام کرد و فقط یه جواب زیر لبی شنید فکر کرد: واای خدا چه بدعنقه... بیخود نیس تنها مونده!!! 

 

تا مهندس دست بشوره بهناز سریع خوراک رو ظرف کرد و دورشو تزیین کرد و برد سر میز.. پلو رو هم کشید... و گذاشت کنار خوراک... سالاد فصل و ماست و خیار  و ... همه رو گذاشت.. ت

 

   مهندس که آمد تو یه راست رفت طرف همون صندلی... نشست اما یه لحظه خیره شد به بشقاب جلوش و بتندی سر بلند کرد وگفت: از کجا فهمیدین من همیشه اینجا میشینم؟؟؟ 

 

  بهناز بدجنسیش گل کرد: نمیدونستین من افکار آدمارو میخونم؟؟؟ 

 

مهندس بلافاصله در لاک بی تفاوتی فرو رفت و دیگه چیزی نگفت.. 

 

بهناز رفت جلو و براش غذا کشید و بعد گفت: خداکنه دوست داشته باشین.. آخه من اصلا نمیدونستم چی دوس دارین چی نه؟؟؟ 

مهندس فوری جواب نداد. چن تا لقمه خورد وبعد با رضایت سر برداشت و گفت: خیلی خوشمزس... یاد بچگیا و غذاهای مامان افتادم... گمون نمیکردم با این سن کم آشپزی بلد باشین. 

 

لبخندی بر لب بهناز نشست و سعی کرد آروم باشه و فط گفت: اونقدرام خوب نشده...  

 

وقتی غذا رو جمع کرد سالاد میوه رو توی دسر خوری پایه بلند ریخت و روشو با خامه و بستنی تزیین کرد و گذاشت توی سینی و آورد جلوی مهندس. 

    

 مهندس با تعجب یه ابروشو بالا برد و گفت: دسرم درست کردین؟؟؟ 

ظرف رو برداشت و با لذت اول کمی مزمزه کرد و بعد تا آخرشو خورد... بهناز وقتی که آمد وظرف خالی رو دید لبخند زد... آخه بنظر خودشم واقعا دسر خوشمزه و خنکی شده بود تو این گرما... 

 

 مهندس فتحی پرسید: اتاقتون خوبه؟؟؟ راضی هستین؟؟؟ 

بهناز جوابداد: من هنوز وقت نکرئم برم ببینم ولی بهر حال همین که مشکل آمد ورفت وکرایه خونه نداشته باشم برا با ارزشه... ممنون از لطفتون... 

 

مهندس دیگه چیزی نگفت ورفت طبقه بالا...

 

*تنهایی* (۳)

      سیب خیلی خوشمزه بود. شایدم بهناز خیلی گرسنه بود. بهر حال تشکر محکمی کرد و بعدم خودشو به خوندن یه کتاب سرگرم کرد تا شاید گرما رو فراموش کنه. 

      هوا خیلی گرم بود. ساعت دو بعدازظهر اتوبوس حرکت کرده بود و سخت ترین قسمتش بین دو تا شش شش و نیم عصر بود. با اینکه اتوبوس کولر داشت و یعنی مثلا کلی خنک بود، ولی آفتابی که از پنجره می تابید طاقت فرسا بود. 

    حدودای ساعت چهار صبح رسیدن تهران. خستگی گرسنگی و بی حرکتی بهناز رو کلافه کرده بود. حتی شب قبل وقتی اتوبوس دم یه رستوران بین راهی توقفی برای شام ودستشویی داشت هم حاضر نشده بود پیاده بشه. بوی دستشویی کثیف از همونجا هم احساس میشد. 

   

    توی ترمینال کمی پاهاشو محکم تق تق به زمین زد تا شاید گردش خون توی پاهاش عادی بشه. حس می کرد پاهاش ورم کرده و کفش ورزشی راحتش حالا پاشو فشار میداد. 

    چمدان بدست آمد بیرون. هیچ مقصدی نداشت. نمیدونست کجا میره. فقط با خودش میگفت: خب اینم تهران بزرگ!!!! خب بهناز خانم ببینیم اینجا چه گلی میخوای به سرت بزنی که تو شهر خودت نمیشد!!!   

    

    یه کم ترس برش داشته بود. هیچ کس وهیچ جا را نمیشناخت. چشمش به تابلوی حقیر یه مسافرخانه افتاد... مسافرخانه آسمان... چه اسم بی مسمایی برای جای به این حقیری...  

    رفت تو و از پیرمردی که پشت میز نشسته بود تقاضای یک اتاق کرد. پیرمرد مشکوک سرتاپاشو برانداز کرد و زیرلب گفت: اتاق به زن تنها نمیدیم... 

    ناامیدی ویاس تمام وجود خسته شو پر کرد اما خودشم نفهمید این صدا از کجای زبانش خارج شد: تنها نیستم... با بابامم... الان اون توی بیمارستان پیش مامانه و قرار شده من بیام یه اتاق دو تخته  بگیرم ... بابام تا شب بیمارستانه...  

    همین برا جلب ترحم پیرمرد کافی بود... با دلسوزی پرسید: خدا بد نده دخترم... مادرت مریضه؟؟؟ بیا این کلید اتاق ۲۷ طبقه دومه... اول راهرو سمت راست... 

    -متشکرم آقا... 

دفتر را امضا کرد و کرایه را پرسید و بعدم سوال کرد : اینجا غذا هم دارین؟؟؟ 

   - صبحونه هست که روی کرایه اتاقه ولی شام ونهار میتونی اونور خیابون بری رستوران اکبرآقا غذاش خوبه... 

بهناز اول رفت به اتاقش و چمدان را گذاشت تو اتاق... نگاهی به دورو بر کرد... یه تخت کهنه و قدیمی ولی با ملافه تمیز سفید...یه میز و صندلی آشغال... پرده های زرشکی کلفت... و موکت رنگ و رو رفته که جا بجا با آتش سیگازها سوخته بود... روی میز یه پارچ خالی و یه لیوان بود... 

      

    واقعا حال بهم زن بود ولی نه الان.. فعلا باید همینجا میموند تا کار پیدا کنه ... حال چه کاری؟؟؟ خودشم نمیدونست... 

    بعد از شستن دست و صورت رفت پایین توی رستوران... یه لحظه صورتش بهم کشیده شد... اه چه بوی ماندگی... صبحونه سلف سرویس بود... کمی نان تکه ای پنیر یک قالب کوچولوی کره و یک مربای هویج ریزه میزه برداشت... شدیدا گرسنه بود... هرچی که بود میتونست بخوره غیراز تخم مرغای آب پز که کاملا مشخص بود از دیروز موندن... بوی بدی میدادن... 

    پیشخدمت براش چای هم آورد ، لیوان چایش رو شیرین کرد و با نون و پنیر خورد... همینطور کره ومرباشم تموم کرد وپاشد... 

 

     رفت پیش همون پیرمرده و باهاش مشورت کرد: ببخشید آقا... من دنبال یه شغل میگردم که تا اینجا هستیم حداقل بتونم یه کمک مالی به بابام بکنم و یکم خرج عمل مامانم جورشه... بنظر شما ممکنه جایی کار پیدا کنم؟؟؟ 

 

   پیرمرد فوری گفت: خدا حفظت کنه دخترم... کمک به خونواده !!! خب کار ؟؟ والا بنظر من چون اینجا غریبی و کسی رو نمیشناسی نباید بهر کسی برا کار اعتماد کنی... فک کنم بهترین راه این باشه که بری اداره کاریابی و از اون طریق کار پیدا کنی... 

 

   بهناز خیلی ازین حرف خوشش آمد... چرا خودش این فکرو نکرده بود؟؟؟ فوری اقدام کرد... رفت و اونجا ثبت نام کرد و مدارکش رو داد و تقاضای کار کرد.... در پاسخ اینکه دنبال چه نوع کاری هست جوابداد: مهم نیست هر کاری باشه حاضرم... 

و جواب شنید:  خب اینطوری بهتر شد... خبرتون میکنیم... 

     

    دوروزی که در انتظار بود از بدترین روزای عمرش حساب میشد... بلاتکلیف بود... تا کی میتونست با پول کمش دووم بیاره؟؟؟؟ 

 

    روز شنبه عصر از اداره باهاش تماس گرفتن و گفتن یه مورد تقاضا برای خدمتکار منزل هست که رییس شرکت مهندسی ((بهسازان)) برای خونش خدمتکار خواسته... آیا موافقید؟؟؟/ 

 

    بهناز بی تردید قبول کرد... بهش گفتند که فردا صبح ساعت هفت بره به آدرسی که بهش میدن... 

 

    اونشب راحت خوابید... خب شاید خدمتکار بودن جالب نباشه ولی شاغل بودن جالبه... 

ساعت پنج صبح پاشد... صبحانه هتل هنوز حاضر نبود... لباس پوشید و آمد بیرون... هوای خنک صبح را به ریه هاش فرستاد و محکم راه افتاد... توی راه یه شیر کوچیک و یه کیک خرید و همینطور که میرفت خورد... توی راه سعی کرد با خودش خونواده ای رو که قراره باهاشون ملاقات کنه مجسم کنه... 

 

   پدر خونواده رییس شرکته پس لابد حدود چهل سالی داره... با ابهته... همیشه کراوات میزنه... 

   مادر خونواده لابد سی سی و پنج سال داره... قشنگه... موهاش هایلایت شده اس. شایدم فر شده باشه... ودوتام بچه دارن تو سنای دبستان و اینا.... اوووووه لابد باید صب تا شب ریخت وپاشا و شلوغیای بچه هارو مرتب کنم و .... خدا کمکم کنه....  

  

     تو همین فکرا بود که نگاش به اسم خیابون افتاد. همینجاس.... حالا پلاک رو پیدا کنم.... تا اواسط خیابون رفت تا پلاک ۳۵ رو پیدا کرد... خونه های این خیابون همشون از اونچه فکر کرده بود شیکتر بودن... زنگ پلاک ۳۵ رو زد... جواب شنید: بله؟؟؟؟ 

- سلام صب به خیر... من بهناز شاکری هستم از اداره کار آمدم.... 

در باز شد و بهناز با بلاتکلیفی وارد شد ... حیاط بیشتر شبیه باغ بود تا باغچه... و استخر بزرگی هم داشت... روی پله های ورودی که رسید در ورودی باز شد... مردی جوان حدود ۲۷-۸ ساله در آستانه در ایستاد... ناگهان تمام تصورات بهناز بهم ریخت... پس مهندس فتحی باید خیلی پیرتر باشه که پسر به این بزرگی داره... تازه اگه این پسر بچه اولش هم نباشه که دیگه.... 

   بدون اینکه متوجه باشه با دهان نیمه باز به مرد جوان خیره شده بود... تا اینکه مرد با بی حوصلگی گفت: بله؟؟؟ 

-اممم ببخشید آقای فتحی نیستن؟؟؟ 

- خودممم... 

-نه... یعنی بله... منظورم آقای مهندس فتحی ... آقای مهندس آرش فتحیه که تقاضای مستخدم کرده بودن... 

مرد کمی تند جوابداد: متاسفانه بازم خودمم.... من آرش فتحیم... مهندسم.... از اداره تقاضای خدمتکار کرده بودم.... بازم سوالی هست؟؟؟؟ 

بهناز کمی جا خورد... با کمرویی گفت: معذرت میخوام... خب من بهناز شاکری هستم... چکار باید بکنم؟؟؟ 

    مرد وارد ساختمان شد وبا اشاره دست بهناز را هم به داخل دعوت کرد و با کمی تردید گفت: خببببب.... راستش نمیدونم...  من فک میکردم حتما زن مسنی رو میفرستن یا یه مرد... گفته بودمشون تنها هستم.... حالا نمیدونممممم....  

   بهناز کمی جا خورد... تنها؟؟؟  

مهندس فتحی ادامه داد: خب بهر حال من تقریبا هیچوت خونه نیستم... صبحا هشت میرم شرکت... و معمولا تا آخرای شب شرکتم... شما باید خونه رو تمیز کنین و .... ازین کارا... ملافه ای بشورین ... جارو... ظرف شستنی ... نمیدونم .. لابد خودتون واردین که یه خونه رو چه جوری مرتب وتمیز کنین؟؟ 

  - بله... 

در مورد دستمزد هم هر چی که جاهای دیگه معمولش بوده قبول دارم مسئله ای نیس... و دیگه اینکه.... نه خب البته لابد این یکی دیگه منتفی شد ... 

بهناز با تعجب پرسید: چی منتفی شد؟؟؟ 

- خب فکر کرده بودم اگه مرد فرستادن ... یا زن مسن... خب ... اینجا اونور حیاط ... یه سوییت کوچولو هست... گفتم اگه بخواین همینجا ساکن بشین... که لابد... هیچی دیگه... 

بهناز با تردید گفت: اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه همینجا میمونم...  

   

مرد جوان یک لحظه با حیرت نگاهش کرد و بعد بی اعتنا گفت: باشه میل خودتونه... این کلید سوییت شما... بقیه خونه رو هم خودتون زحمتشو بکشین ... من وقت نشون دادنشو ندارم...  

    بهناز سوال کرد: ظهر برای نهار میاین خونه؟؟؟ نهار بپزم؟؟؟ 

مرد مکثی کرد و گفت: نهار؟؟ راستش چون هیچوقت نهار تو خونه حاضر نداشتم عادت دارم معمولا تو شرکت میگم برام غذا بگیرن.. حالام اگه فک میکنین با آشپزی مشکل داشته باشین میتونم همونجا نهار بخورم... 

  بهناز جوبداد: برا من اصلا سخت نیست... چه ساعتی نهار حاضر باشه؟؟؟ 

- دو و نیم ... خداحافظ 

-خداحافظ

*تنهایی* (۲)

بهناز با فهمیدن اینکه هیچکس رو نداره اینقدر ناراحت شده بود که دیگه مال و اموال هیچ اهمیتی براش نداشت. 

 

وسایل اندکش رو جمع کرد تا فردا اول وقت اونجارو ترک کنه... وارث پدر بزرگ چنان مواظب بود که حتی سر سوزنی از اموال پدرش رو بهناز با خودش نبره ، که حتی لپ تاپ و دوربینش روهم نذاشت برداره و با سنگدلی تمام گفت : پدرم اینهمه سال خرج زندگیتو داده و دیگه هیچ حقی به اموالش نداری!!!  

 

بهناز با یه چمدون وسیله از خونه پدر بزرگ خارج شد... نمیدونست کجا بره... توی اون شهر کوچیک آبرو داشت.. نمیتونست همینطوری ساده دست پیش کسی دراز کنه، خیلی فکر کرد تا بالاخره تصمیم گرفت بره تهران، شاید تو اون شهر بزرگ یه جا بتونه کاری پیدا کنه. 

 

 پول کمی داشت. خیلی کم. رفت طرف ترمینال... شانسش راه زیاد دور نبود و لازم نبود کرایه تاکسی بده.. پیاده رفت. 

 

بلیطی برای اولین اتوبوسی که میرفت تهران خرید...دوساعت باید منتظرمیشد...نشست یه گوشه روی نیمکت. بادقت به اطرافش نگاه کرد. اولین بار بود که اینجارو می دید. در واقع اولین بار بود که میخواست سفر کنه. استرس داشت. وحشت از آینده نامعلوم داشت از پا درش میاورد. 

 

کنارش خانمی نشسته بود که دوتا دختر دو قلو داشت. دوقلوها ناز بودن. موهای کمرنگ وچشمای عسلی... مثه سیبی بودن از وسط نصف شده... مونده بود مادره چه جوری تشخیصشون میده؟؟؟ رو به مادره گفت دختراتونن؟؟؟ مادره یه لحظه با تعجب نگاش کردو بعد با لبخند گفت: آره... 

بهناز پرسید:چن سالشونه؟؟؟ 

مادره جوابداد:۴سال... 

-: خیلی نازن... با هم اشتباشون نمی گیرین؟؟؟ 

-:همه میگن سخته بفهمن کدوم کیه... ولی من؟؟؟ راستش همیشه راحت حس کردم مینا کدومه مینو کدومه... 

بهناز با هیجان گفت: وااای مینا...مینو... اسماشونم که عین همه!!! 

مادره فقط خندید. بعد از کیفش دوتا بیسکویت درآورد وداد به دوقلوها.. 

بهناز احساس دل ضعفه کرد یادش آمد نه دیشب نه امروزصبح هیچی نخورده... سعی کرد ذهنی و بدون باز کردن کیفش حساب کنه چقد پول داره... باید اونقدی باشه که بشه قبل از حرکت یه چیزی بخره...  

 

پاشد ورفت کمی اونورتر از یه مغازه کوچولو که همه چی... از خوراکی وآبمیوه گرفته .. تا فلاسک آب سرد و آب جوش... داشت، یه کیک خرید.. خودشم میفهمید با این کیک سیر نمیشه، ولی پول زیادی نداشت و باید صرفه جویی میکرد. معلوم نبود تهران چه مدت طول میکشید تا کار و درآمدی پیدا میکرد... 

 

کیکش تازه تموم شده بود که صدای نخراشیده کمک راننده رو شنید: مسافرای تهران سوارشن....مسسسافرااای تهرررران.... سوارششششن که جا نمونن.... 

بهناز رفت بالا . ازرو شماره بلیط نشست کنار یه خانم مسن چادری. سلام کرد وخانمه با لبخند جواب سلامشو داد.  

 

مینو و مینا ورجه ورجه کنان سوار شدن پدر و مادرشون شماره صندلی رو کنترل کردن و صندلیای هم ردیف بهناز رو اشغال کردن.. بهناز خوشحال شد... ازین دوتا وروجک خوشش آمده بود. 

 

همه که سوار شدن باز کمک راننده با همان صدای گوش نواز فریاد کرد: هممممه سوارن؟؟؟؟ 

 

جز تک و توکی که زیرلب بله ای گفتن جوابی نیامد... خب آخه اگه کسی سوار نباشه چه جوری جواب بده؟؟؟؟ 

اتوبوس با تکان اندکی راه افتاد... دوحس متضاد همزمان به وجود بهناز راه پیدا کرد... آرامش ...و ...ترس... 

 

خودش هم نمیدونست از چی میترسه... شایدم اگه میدونست که دیگه ترس نداشت... 

چشماشو بست و سعی کرد به هیچی فکر نکنه... 

 

تکان گهواره ای اتوبوس براش جالب بود... نفهمید واقعا خواب هم رفته بود یا نه یه دفه صدای خانم کناری توجهشو جلب کرد: خانمی سیب میخوری؟؟ 

چشماشو باز کرد لبخندی زد وگفت: نه ممنون... 

-:چرا تعارف میکنی؟؟ بخور خوبه تشنه نمیشی... 

سیب را گرفت وتشکر کرد و با لذت خورد. 

  

                              *********************************

                                                ادامه دارد

*تنهایی* (۱)

همیشه فکر میکرد پیرمرد پدربزرگ واقعیشه... خب آخه خداییش هرگز در حقش کوتاهی نکرده بود که مجبور شه فکر دیگه ای بکنه... اما وقتی پیرمرد چشماشو ازین دنیا برداشت و نفس آخر رو کشید، یه دفه همه چی زیر ورو شد، وکیل پدربزرگ، آقای هادوی که از همه چی اطلاع داشت، و میدونست که چی به چیه، زنگ زد به پسر پیرمرد و اونم از هلند پاشد آمد، بهناز بهت زده بود، اول که فکر میکرد شاید این مرد ترسناک مو بلند و ریش پروفسوری داییشه... اما وقتی آقای هادوی شروع کرد همه چی رو فهمید، پدر و مادر بهناز همسایه های پیرمرد بودن، طبقه پایین مینشستن... هردو کارمند بودن... دوتا بچه هم داشتن... اولی پسر بود... بهروز، ودومی بهناز.  

بهروز کلاس اول دبستان بود و بهناز دوسال بیشتر نداشت. به پیرمرد میگفت پدر بزرگ، واونم عاشق این کلمه بود. چون تنها پسرش در هلند ازدواج کرده بود و هرگز نمیامد ایران و پیرمرد در آرزوی دیدن نوه هاش به بهناز کوچولو وابسته شده بود.  

 

صبح زود پدر ومادر بهناز باید میرفتن سر کار و سرراهشون هم بهروز رو میرسوندن مدرسه... اما بهناز تب داشت.. نمیشد ببرنش مهد... پدر بزرگ داوطلب شد اونروز نگهش داره. 

 

مادر و پدر خوشحال از پدر بزرگ تشکر کردن و رفتن.... 

  

رفتن اما دیگه هرگز برنگشتن... دوتا خیابون بالاتر تصادف کردن و هرسه باهم رفتن...  

 

 

بهناز شد دختر پدر بزرگ... آخه اونا هیچ قوم و خویشی تو این شهر نداشتن. حتی پدر بزرگ نمیدونست که آیا تو شهرای دیگه قوم و خویشی دارن یا نه؟؟ 

طولی کشید تا نیروی انتظامی بعد از تحقیق زیاد فهمیدن که پدر و مادر بهناز تو ایران هیچکس رو ندارن . یعنی پدرش مادر و خواهر داشت اما ظاهرا چون بی اجازه اونا ازدواج کرده بود همه شون کشیدن کنار و گفتن به ما ربطی نداره . مگه وقتی بچه دار شد به ما خبری داد که حالا مطمئن باشیم بچه خودشه؟؟؟ 

 

پدر بزرگ هم از خدا خواسته داوطلب شد بچه رو نگه داره. خب بهتراز اینبود که بسپرنش بهزیستی دیگه... پس پلیس هم قبول کرد... 

 

 

پدر بزرگ خدابیامرز بهناز رو درست عین نوه واقعیش دوست داشت و بهش میرسید.  

 

با اینکه طاقت دوریشو نداشت میبردش مهد تا بابچه های دیگه دوست شه وتنها نباشه. 

 

بعد ها هم بردش بهترین دبستان... هرروز میبرد ومی آوردش...تا سن راهنمایی شد و راهنمایی غیر انتفاعی ثبت نامش کرد... همه چی براش تهیه میکرد ... کامپیوتر و اینترنت و موبایل و هرچی که همه دوستای بهناز داشتن... 

 

سال اول دبیرستان را تازه تموم کرده بود که پدربزرگ سکته کرد و بستری شد... دیگه توان حرکت نداشت و بهناز تمام مدت مراقبش بود... اول مهر که شد نرفت مدرسه، هم دلش نمیامد پدر بزرگ رو تنها بذاره وهم اینکه این مدت خرج بیمارستان و دکتر و آزمایشا انقدر زیاد شده بود که بهناز حتی نمیخواست بپرسه که آیا پدر بزرگ امسال پولی داره برا شهریه دبیرستان غیرانتفاعی یا نه؟؟؟ 

 

پدر بزرگ بد حال بود و حتی نفهمید اول مهر شده و بالاخره هم بدون اینکه متوجه بشه اواسط بهمن ماه آخرین نفسها رو کشید و دخترک رو تنها گذاشت. 

 

 

وحالا بهناز فهمید که پدربزرگ هیچوصیت نامه ای ننوشته بوده حتی با اصرار وکیلش وهمش این کارو عقب انداخته و در نتیجه حالا تمام اموالش رسید به تنها وارث حقیقی و حقوقیش. 

 

حتی سرسوزنی هم به بهناز نرسید.....  

 

                             ******************************* 

                                        ادامه دارد