همیشه فکر میکرد پیرمرد پدربزرگ واقعیشه... خب آخه خداییش هرگز در حقش کوتاهی نکرده بود که مجبور شه فکر دیگه ای بکنه... اما وقتی پیرمرد چشماشو ازین دنیا برداشت و نفس آخر رو کشید، یه دفه همه چی زیر ورو شد، وکیل پدربزرگ، آقای هادوی که از همه چی اطلاع داشت، و میدونست که چی به چیه، زنگ زد به پسر پیرمرد و اونم از هلند پاشد آمد، بهناز بهت زده بود، اول که فکر میکرد شاید این مرد ترسناک مو بلند و ریش پروفسوری داییشه... اما وقتی آقای هادوی شروع کرد همه چی رو فهمید، پدر و مادر بهناز همسایه های پیرمرد بودن، طبقه پایین مینشستن... هردو کارمند بودن... دوتا بچه هم داشتن... اولی پسر بود... بهروز، ودومی بهناز.
بهروز کلاس اول دبستان بود و بهناز دوسال بیشتر نداشت. به پیرمرد میگفت پدر بزرگ، واونم عاشق این کلمه بود. چون تنها پسرش در هلند ازدواج کرده بود و هرگز نمیامد ایران و پیرمرد در آرزوی دیدن نوه هاش به بهناز کوچولو وابسته شده بود.
صبح زود پدر ومادر بهناز باید میرفتن سر کار و سرراهشون هم بهروز رو میرسوندن مدرسه... اما بهناز تب داشت.. نمیشد ببرنش مهد... پدر بزرگ داوطلب شد اونروز نگهش داره.
مادر و پدر خوشحال از پدر بزرگ تشکر کردن و رفتن....
رفتن اما دیگه هرگز برنگشتن... دوتا خیابون بالاتر تصادف کردن و هرسه باهم رفتن...
بهناز شد دختر پدر بزرگ... آخه اونا هیچ قوم و خویشی تو این شهر نداشتن. حتی پدر بزرگ نمیدونست که آیا تو شهرای دیگه قوم و خویشی دارن یا نه؟؟
طولی کشید تا نیروی انتظامی بعد از تحقیق زیاد فهمیدن که پدر و مادر بهناز تو ایران هیچکس رو ندارن . یعنی پدرش مادر و خواهر داشت اما ظاهرا چون بی اجازه اونا ازدواج کرده بود همه شون کشیدن کنار و گفتن به ما ربطی نداره . مگه وقتی بچه دار شد به ما خبری داد که حالا مطمئن باشیم بچه خودشه؟؟؟
پدر بزرگ هم از خدا خواسته داوطلب شد بچه رو نگه داره. خب بهتراز اینبود که بسپرنش بهزیستی دیگه... پس پلیس هم قبول کرد...
پدر بزرگ خدابیامرز بهناز رو درست عین نوه واقعیش دوست داشت و بهش میرسید.
با اینکه طاقت دوریشو نداشت میبردش مهد تا بابچه های دیگه دوست شه وتنها نباشه.
بعد ها هم بردش بهترین دبستان... هرروز میبرد ومی آوردش...تا سن راهنمایی شد و راهنمایی غیر انتفاعی ثبت نامش کرد... همه چی براش تهیه میکرد ... کامپیوتر و اینترنت و موبایل و هرچی که همه دوستای بهناز داشتن...
سال اول دبیرستان را تازه تموم کرده بود که پدربزرگ سکته کرد و بستری شد... دیگه توان حرکت نداشت و بهناز تمام مدت مراقبش بود... اول مهر که شد نرفت مدرسه، هم دلش نمیامد پدر بزرگ رو تنها بذاره وهم اینکه این مدت خرج بیمارستان و دکتر و آزمایشا انقدر زیاد شده بود که بهناز حتی نمیخواست بپرسه که آیا پدر بزرگ امسال پولی داره برا شهریه دبیرستان غیرانتفاعی یا نه؟؟؟
پدر بزرگ بد حال بود و حتی نفهمید اول مهر شده و بالاخره هم بدون اینکه متوجه بشه اواسط بهمن ماه آخرین نفسها رو کشید و دخترک رو تنها گذاشت.
وحالا بهناز فهمید که پدربزرگ هیچوصیت نامه ای ننوشته بوده حتی با اصرار وکیلش وهمش این کارو عقب انداخته و در نتیجه حالا تمام اموالش رسید به تنها وارث حقیقی و حقوقیش.
حتی سرسوزنی هم به بهناز نرسید.....
*******************************
ادامه دارد
ghashang bood...khosham umad ...ahsant bar to baran jan ...rasti baghiasho nevbeshti behem khabar bede{[gol]....[booos]
درود
دوست خوبم از حضورت سپاسگذارم
مطلبت جالب بود
پاینده باشی گل نازم
درود
خوشحالم کردی که آمدی
موفق باشی عزیزم
سلام دوست عزیز
ممنون که بهم سر زدی .
موفق باشی .
سلام گلم
منم ممنون
بازم بیا وآپ بودی خبرم کن.
سلام باران جون خوبی
خیلی وبلاگت باحاله
با درد من یکی سازگاره
اگه میشه منو با اسم من و عشق بی وفام لینک کن
حتما بهم سر بزنو اسمو ادرس وبلاگتو تو نظراتم بزار تا لینکت کنم
حتما بیاییا
بای گلم
سلام دوست من
ممنون
چرا درد؟؟؟ خدانکنه...
لینکت کردم...ولی وبلاگت برام باز نشد:((
آخیییییییییییییییییی
ممنون که سرزدی:))