*تنهایی* (۳)

      سیب خیلی خوشمزه بود. شایدم بهناز خیلی گرسنه بود. بهر حال تشکر محکمی کرد و بعدم خودشو به خوندن یه کتاب سرگرم کرد تا شاید گرما رو فراموش کنه. 

      هوا خیلی گرم بود. ساعت دو بعدازظهر اتوبوس حرکت کرده بود و سخت ترین قسمتش بین دو تا شش شش و نیم عصر بود. با اینکه اتوبوس کولر داشت و یعنی مثلا کلی خنک بود، ولی آفتابی که از پنجره می تابید طاقت فرسا بود. 

    حدودای ساعت چهار صبح رسیدن تهران. خستگی گرسنگی و بی حرکتی بهناز رو کلافه کرده بود. حتی شب قبل وقتی اتوبوس دم یه رستوران بین راهی توقفی برای شام ودستشویی داشت هم حاضر نشده بود پیاده بشه. بوی دستشویی کثیف از همونجا هم احساس میشد. 

   

    توی ترمینال کمی پاهاشو محکم تق تق به زمین زد تا شاید گردش خون توی پاهاش عادی بشه. حس می کرد پاهاش ورم کرده و کفش ورزشی راحتش حالا پاشو فشار میداد. 

    چمدان بدست آمد بیرون. هیچ مقصدی نداشت. نمیدونست کجا میره. فقط با خودش میگفت: خب اینم تهران بزرگ!!!! خب بهناز خانم ببینیم اینجا چه گلی میخوای به سرت بزنی که تو شهر خودت نمیشد!!!   

    

    یه کم ترس برش داشته بود. هیچ کس وهیچ جا را نمیشناخت. چشمش به تابلوی حقیر یه مسافرخانه افتاد... مسافرخانه آسمان... چه اسم بی مسمایی برای جای به این حقیری...  

    رفت تو و از پیرمردی که پشت میز نشسته بود تقاضای یک اتاق کرد. پیرمرد مشکوک سرتاپاشو برانداز کرد و زیرلب گفت: اتاق به زن تنها نمیدیم... 

    ناامیدی ویاس تمام وجود خسته شو پر کرد اما خودشم نفهمید این صدا از کجای زبانش خارج شد: تنها نیستم... با بابامم... الان اون توی بیمارستان پیش مامانه و قرار شده من بیام یه اتاق دو تخته  بگیرم ... بابام تا شب بیمارستانه...  

    همین برا جلب ترحم پیرمرد کافی بود... با دلسوزی پرسید: خدا بد نده دخترم... مادرت مریضه؟؟؟ بیا این کلید اتاق ۲۷ طبقه دومه... اول راهرو سمت راست... 

    -متشکرم آقا... 

دفتر را امضا کرد و کرایه را پرسید و بعدم سوال کرد : اینجا غذا هم دارین؟؟؟ 

   - صبحونه هست که روی کرایه اتاقه ولی شام ونهار میتونی اونور خیابون بری رستوران اکبرآقا غذاش خوبه... 

بهناز اول رفت به اتاقش و چمدان را گذاشت تو اتاق... نگاهی به دورو بر کرد... یه تخت کهنه و قدیمی ولی با ملافه تمیز سفید...یه میز و صندلی آشغال... پرده های زرشکی کلفت... و موکت رنگ و رو رفته که جا بجا با آتش سیگازها سوخته بود... روی میز یه پارچ خالی و یه لیوان بود... 

      

    واقعا حال بهم زن بود ولی نه الان.. فعلا باید همینجا میموند تا کار پیدا کنه ... حال چه کاری؟؟؟ خودشم نمیدونست... 

    بعد از شستن دست و صورت رفت پایین توی رستوران... یه لحظه صورتش بهم کشیده شد... اه چه بوی ماندگی... صبحونه سلف سرویس بود... کمی نان تکه ای پنیر یک قالب کوچولوی کره و یک مربای هویج ریزه میزه برداشت... شدیدا گرسنه بود... هرچی که بود میتونست بخوره غیراز تخم مرغای آب پز که کاملا مشخص بود از دیروز موندن... بوی بدی میدادن... 

    پیشخدمت براش چای هم آورد ، لیوان چایش رو شیرین کرد و با نون و پنیر خورد... همینطور کره ومرباشم تموم کرد وپاشد... 

 

     رفت پیش همون پیرمرده و باهاش مشورت کرد: ببخشید آقا... من دنبال یه شغل میگردم که تا اینجا هستیم حداقل بتونم یه کمک مالی به بابام بکنم و یکم خرج عمل مامانم جورشه... بنظر شما ممکنه جایی کار پیدا کنم؟؟؟ 

 

   پیرمرد فوری گفت: خدا حفظت کنه دخترم... کمک به خونواده !!! خب کار ؟؟ والا بنظر من چون اینجا غریبی و کسی رو نمیشناسی نباید بهر کسی برا کار اعتماد کنی... فک کنم بهترین راه این باشه که بری اداره کاریابی و از اون طریق کار پیدا کنی... 

 

   بهناز خیلی ازین حرف خوشش آمد... چرا خودش این فکرو نکرده بود؟؟؟ فوری اقدام کرد... رفت و اونجا ثبت نام کرد و مدارکش رو داد و تقاضای کار کرد.... در پاسخ اینکه دنبال چه نوع کاری هست جوابداد: مهم نیست هر کاری باشه حاضرم... 

و جواب شنید:  خب اینطوری بهتر شد... خبرتون میکنیم... 

     

    دوروزی که در انتظار بود از بدترین روزای عمرش حساب میشد... بلاتکلیف بود... تا کی میتونست با پول کمش دووم بیاره؟؟؟؟ 

 

    روز شنبه عصر از اداره باهاش تماس گرفتن و گفتن یه مورد تقاضا برای خدمتکار منزل هست که رییس شرکت مهندسی ((بهسازان)) برای خونش خدمتکار خواسته... آیا موافقید؟؟؟/ 

 

    بهناز بی تردید قبول کرد... بهش گفتند که فردا صبح ساعت هفت بره به آدرسی که بهش میدن... 

 

    اونشب راحت خوابید... خب شاید خدمتکار بودن جالب نباشه ولی شاغل بودن جالبه... 

ساعت پنج صبح پاشد... صبحانه هتل هنوز حاضر نبود... لباس پوشید و آمد بیرون... هوای خنک صبح را به ریه هاش فرستاد و محکم راه افتاد... توی راه یه شیر کوچیک و یه کیک خرید و همینطور که میرفت خورد... توی راه سعی کرد با خودش خونواده ای رو که قراره باهاشون ملاقات کنه مجسم کنه... 

 

   پدر خونواده رییس شرکته پس لابد حدود چهل سالی داره... با ابهته... همیشه کراوات میزنه... 

   مادر خونواده لابد سی سی و پنج سال داره... قشنگه... موهاش هایلایت شده اس. شایدم فر شده باشه... ودوتام بچه دارن تو سنای دبستان و اینا.... اوووووه لابد باید صب تا شب ریخت وپاشا و شلوغیای بچه هارو مرتب کنم و .... خدا کمکم کنه....  

  

     تو همین فکرا بود که نگاش به اسم خیابون افتاد. همینجاس.... حالا پلاک رو پیدا کنم.... تا اواسط خیابون رفت تا پلاک ۳۵ رو پیدا کرد... خونه های این خیابون همشون از اونچه فکر کرده بود شیکتر بودن... زنگ پلاک ۳۵ رو زد... جواب شنید: بله؟؟؟؟ 

- سلام صب به خیر... من بهناز شاکری هستم از اداره کار آمدم.... 

در باز شد و بهناز با بلاتکلیفی وارد شد ... حیاط بیشتر شبیه باغ بود تا باغچه... و استخر بزرگی هم داشت... روی پله های ورودی که رسید در ورودی باز شد... مردی جوان حدود ۲۷-۸ ساله در آستانه در ایستاد... ناگهان تمام تصورات بهناز بهم ریخت... پس مهندس فتحی باید خیلی پیرتر باشه که پسر به این بزرگی داره... تازه اگه این پسر بچه اولش هم نباشه که دیگه.... 

   بدون اینکه متوجه باشه با دهان نیمه باز به مرد جوان خیره شده بود... تا اینکه مرد با بی حوصلگی گفت: بله؟؟؟ 

-اممم ببخشید آقای فتحی نیستن؟؟؟ 

- خودممم... 

-نه... یعنی بله... منظورم آقای مهندس فتحی ... آقای مهندس آرش فتحیه که تقاضای مستخدم کرده بودن... 

مرد کمی تند جوابداد: متاسفانه بازم خودمم.... من آرش فتحیم... مهندسم.... از اداره تقاضای خدمتکار کرده بودم.... بازم سوالی هست؟؟؟؟ 

بهناز کمی جا خورد... با کمرویی گفت: معذرت میخوام... خب من بهناز شاکری هستم... چکار باید بکنم؟؟؟ 

    مرد وارد ساختمان شد وبا اشاره دست بهناز را هم به داخل دعوت کرد و با کمی تردید گفت: خببببب.... راستش نمیدونم...  من فک میکردم حتما زن مسنی رو میفرستن یا یه مرد... گفته بودمشون تنها هستم.... حالا نمیدونممممم....  

   بهناز کمی جا خورد... تنها؟؟؟  

مهندس فتحی ادامه داد: خب بهر حال من تقریبا هیچوت خونه نیستم... صبحا هشت میرم شرکت... و معمولا تا آخرای شب شرکتم... شما باید خونه رو تمیز کنین و .... ازین کارا... ملافه ای بشورین ... جارو... ظرف شستنی ... نمیدونم .. لابد خودتون واردین که یه خونه رو چه جوری مرتب وتمیز کنین؟؟ 

  - بله... 

در مورد دستمزد هم هر چی که جاهای دیگه معمولش بوده قبول دارم مسئله ای نیس... و دیگه اینکه.... نه خب البته لابد این یکی دیگه منتفی شد ... 

بهناز با تعجب پرسید: چی منتفی شد؟؟؟ 

- خب فکر کرده بودم اگه مرد فرستادن ... یا زن مسن... خب ... اینجا اونور حیاط ... یه سوییت کوچولو هست... گفتم اگه بخواین همینجا ساکن بشین... که لابد... هیچی دیگه... 

بهناز با تردید گفت: اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه همینجا میمونم...  

   

مرد جوان یک لحظه با حیرت نگاهش کرد و بعد بی اعتنا گفت: باشه میل خودتونه... این کلید سوییت شما... بقیه خونه رو هم خودتون زحمتشو بکشین ... من وقت نشون دادنشو ندارم...  

    بهناز سوال کرد: ظهر برای نهار میاین خونه؟؟؟ نهار بپزم؟؟؟ 

مرد مکثی کرد و گفت: نهار؟؟ راستش چون هیچوقت نهار تو خونه حاضر نداشتم عادت دارم معمولا تو شرکت میگم برام غذا بگیرن.. حالام اگه فک میکنین با آشپزی مشکل داشته باشین میتونم همونجا نهار بخورم... 

  بهناز جوبداد: برا من اصلا سخت نیست... چه ساعتی نهار حاضر باشه؟؟؟ 

- دو و نیم ... خداحافظ 

-خداحافظ

نظرات 1 + ارسال نظر
ریحانه چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.dibat.blogfa.com

منتظر مطلب جدید هستم، مشتاقانه.

توراهه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد