*تنهایی* (۴)

   بعداز رفتن مهندس فتحی تازه بهناز به خود آمد، راه افتاد دور خونه و شروع کرد به اکتشاف!!!  

 

خونه دو طبقه بود.. طبقه پایین پذیرایی بزرگی بود که بهناز فکر کرد بدرد برگزار کردن جشن عروسی میخوره!! و اتاق غذاخوری بزرگی هم نزدیکش بود که میز بلند ۲۴ نفره ای وسطش بود ... و البته یک اتاق نهارخوری کوچیک هم نزدیک به آشپزخونه بود با میز گرد شش نفره، که بهناز فکر کرد: لابد اینجا غذاخوری روزمره شه... 

 

   یه اتاق نشیمن هم بود که یه کم بنظر بهناز دلگیر آمد... همه تزییناتش چوبی بود... کف اتاق پارکت قهوه ای روشن... دیوار ها روکش چوبی کمی تیره تراز کف داشت... یه دیوار هم جاکتبی بلند سرتاسری چوبی داشت که پراز کتاب بود اما نامرتب!!! 

 

دودست مبل چرمی شیک و قهوه ای رنگ هم آخرین کمک را برا دلگیرتر کردن اتاق کرده بود!!! 

  

اتاق خوابها طبقه بالا بود.. اما کاملا مشخص بود که فقط یکی از چهارتا اتاق استفاده میشه و بقیه درشون بسته و گرد و خاک گرفته بودن... 

 

بهناز با خودش گفت: خب منزل جدید، تا حدی با هم آشنا شدیم.... دیگه بریم سروقت کارا، بعدا هم وق هست همدیگه رو بیشتر ببینیم... 

 

   اول رفت توی آشپزخونه ، وارد که شد لبخندی صورتشو پوشوند وزیر لب گفت: ووووه چه جای جالبی.... آشپزی هم آدم اگه باید بکنه توی همچین جایی باشه!!!! 

   آشزخونه وسیع و روشن با پنجره هایی رو به باغ سرسبز و با طراوت... و با تمام وسایل مدرنی که هر کدبانو آرزوشو برا خونش داره.... 

    

   ولی خب چه میشه گفت، همه چی کاملا با سلیقه مردونه و بی نظم همه جا بود، نه تنها آشپزخونه، همه خونه همینطور بود... 

 

 

دستکش پوشید و ابتدا سینک ظرفشویی روپراز آبگرم و کف کرد تا ظرفای کثیف شب قبل خیس بخوره و در این فاصله ظرفای شسته شده رو از جاظرفی خالی کرد...  

 

شستن ظرفا که تموم شد، دستمال تمیزی پیدا کرد و روی کابینتا و گاز و یخچالو تمیز کرد. 

 

بعدم سری به یخچال و فریزر زد که ببینه چی هست که برای ظهر غذا بپزه.... 

با کمال تاسف دید تقریبا سه چهارم مواد فریز شده مواد آماده ای هستن که از بیرون تهیه شده که بشه در مدت کمی توی ماکرو گرمشون کرد و خورد... بهناز فکر کرد از فردا باید خرید مواد غذایی رو خودم به عهده بگیرم... 

خب فعلا برا امروز چی بپزم؟؟؟  

از بین گوشتها یک بسته ماهیچه برداشت و به اطراف نگاه کرد.. بله سیب زمینی هم بود... توی یخچال هم هویج دیده بود... پس میشد خوراک ماهیچه درست کنه...  

 

    مدتی اینور و اونور گشت تا برنج ها رو هم پیدا کرد و یه چلو هم پخت... برا دسر هم فکر کرد میوه هست پس بد نیست یه سالاد میوه درست کنم که توی گرما میچسبه... 

 

 با سرعت سه تا پرتقال و دوتا موز و دو تا نارنگی یه انبه دو تا کیوی کمی توت فرنگی و یه خوشه انگور رو پوست کند خورد کرد و باهم قاطی کرد و گذاشت توی یخچال. 

 

بعد رفت به اتاق نهارخوری کوچیک، یه نگاهی به اطرافش انداخت... رومیزی روی میز بنظرش تمیز نبود  ... یعنی همه جاش تمیز بود جز یه ورش جلوی یه صندلی نزدیک پنجره... رومیزی رو برداشت وبعداز کمی فضولی و کشیدن چن تا کشو بالاخره جای رومیزی هارو کشف کرد و یکی رو که بنظرش قشنگتر وشادتر بود واطرافش گلهای یاسی رنگ داشت روی میز پهن کرد... 

 

 

صندلی هارو گرد گیری کرد وبعد یه بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان جلوی همون صندلی که حدس میزد بیشتر مورد استفاده اس گذاشت...  

 

ماست توی یخچال دیده بود کمی خیار هم رنده کرد توی ماست وسبزیجات معطرم زد بهش و گذاشت سر سفره... 

 

در آخر رفت توی حیاط و راستش با کمی ترس از سرزنش احتمالی از باغچه چن تا شاخه گل چید  و گذاشت توی گلدون وسط میز نهارخوری... 

 

ساعت دوونیم در باز شد و مهندس فتحی آمد تو... بهناز سلام کرد و فقط یه جواب زیر لبی شنید فکر کرد: واای خدا چه بدعنقه... بیخود نیس تنها مونده!!! 

 

تا مهندس دست بشوره بهناز سریع خوراک رو ظرف کرد و دورشو تزیین کرد و برد سر میز.. پلو رو هم کشید... و گذاشت کنار خوراک... سالاد فصل و ماست و خیار  و ... همه رو گذاشت.. ت

 

   مهندس که آمد تو یه راست رفت طرف همون صندلی... نشست اما یه لحظه خیره شد به بشقاب جلوش و بتندی سر بلند کرد وگفت: از کجا فهمیدین من همیشه اینجا میشینم؟؟؟ 

 

  بهناز بدجنسیش گل کرد: نمیدونستین من افکار آدمارو میخونم؟؟؟ 

 

مهندس بلافاصله در لاک بی تفاوتی فرو رفت و دیگه چیزی نگفت.. 

 

بهناز رفت جلو و براش غذا کشید و بعد گفت: خداکنه دوست داشته باشین.. آخه من اصلا نمیدونستم چی دوس دارین چی نه؟؟؟ 

مهندس فوری جواب نداد. چن تا لقمه خورد وبعد با رضایت سر برداشت و گفت: خیلی خوشمزس... یاد بچگیا و غذاهای مامان افتادم... گمون نمیکردم با این سن کم آشپزی بلد باشین. 

 

لبخندی بر لب بهناز نشست و سعی کرد آروم باشه و فط گفت: اونقدرام خوب نشده...  

 

وقتی غذا رو جمع کرد سالاد میوه رو توی دسر خوری پایه بلند ریخت و روشو با خامه و بستنی تزیین کرد و گذاشت توی سینی و آورد جلوی مهندس. 

    

 مهندس با تعجب یه ابروشو بالا برد و گفت: دسرم درست کردین؟؟؟ 

ظرف رو برداشت و با لذت اول کمی مزمزه کرد و بعد تا آخرشو خورد... بهناز وقتی که آمد وظرف خالی رو دید لبخند زد... آخه بنظر خودشم واقعا دسر خوشمزه و خنکی شده بود تو این گرما... 

 

 مهندس فتحی پرسید: اتاقتون خوبه؟؟؟ راضی هستین؟؟؟ 

بهناز جوابداد: من هنوز وقت نکرئم برم ببینم ولی بهر حال همین که مشکل آمد ورفت وکرایه خونه نداشته باشم برا با ارزشه... ممنون از لطفتون... 

 

مهندس دیگه چیزی نگفت ورفت طبقه بالا...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
میخک یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://mikhakered.blogfa.com

باران جان سلام
خیلی قشنگه . ای کاش آپ میکنی یه خبر بدی .
با یه پست تازه به روزم خوشحال میشم بیایی

سلام میخک گلم
ممنون
حتما

رز دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ

خیلی قشنگه...زود بزود بنویس

ممنون رزی جون

لیلا_ سهم من از عشق دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir

خوشبختی داشتن همۀ دوست داشتنی ها نیست
دوست
داشتن و لذت بردن از همۀ داشته هاست
امیدوارم همواره شاد و خوش باشی دوست من
بیخبر اپ میکنی؟
اما من که بیخبرم میام

بیخبر و با خبر آمدنت شادم میکنه عزیزم

شبهای عشق دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ق.ظ http://dokhtarepaeez.persianblog.ir/

تو زندگی دنبال کسی نباش که بتونی باهاش زندگی کنی
دنبال کسی باش که بدون اون نتونی زندگی کنی

نکته جالبی بود!!

زهرا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ http://zahrarezaee.blogfa.com

سلام.همه قسمتهای داستانتون را خوندم.نمیدونم داستان زندگیه خودتونه یا واقعا قصه است اما قلم خوبی دارید و تا حالا که تونستید من خواننده را دنبال موضوع بکشید...امیدوارم پایان داستان هم خوب باشه.
باز هم به اینجا سر میزنم.

سلام گلم
نه زندگیم نیست... تخیله...
ممنون از تعریفتون عزیزم.
منم امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد