*تنهایی* (۵)

   بهناز بعداز مرتب کردن اطراف، رفت توی حیاط تا اتاقشو ببینه. در واقع مهم نبود چه جور اتاقی  باشه، همین که اتاقی داشته باشه که مجبور نباشه براش کرایه بده عالی بود. 

 

در را که باز کرد جاخورد، اتاق که نبود... سوییت نه چندان کوچک و فوق العاده شیکی جلوی روش بود... در به هال نشیمن کوچکی باز میشد که کف آن موکت پشمالوی آلبالویی رنگی داشت و یک دست مبل راحتی شیری رنگ تضاد رنگ جالبی بوجود آورده بود. 

 

شومینه سنگی زیبایی خاصی ذاشت. پرده ها حریر شیری رنگ و دیوارها شیری با بوردر گلدار آلبالویی بود. 

   اتاق خواب با تختخواب و میز توالت و کمد لباس دیواری سمت چپ بود و سمت راست سرویس. 

آشپزخانه اوپن خیلی کوچولویی هم در انتهای هال قرار داشت که شامل یک یخچال کوچیک و یک کابینت و یک اجاق برقی در حد تهیه چای یا گرم کردن غذا بود. 

 

   بهناز خنده خفیفی کرد گفت: همه چی داری بهناز خانم... دیگه کوفت میخوای برو هندستون!!!! 

 

    با لذت روی مبل نرم وراحت توی هال نشست ... کمی این ور و اون ور شد... پاشد رفت توی اتاق خواب... مدتی نگاه کرد... باور نمیکرد اتاق خودشه... خودش رو روی تخت پرت کرد... عالی بود.... 

   یادش آمد باید بره مسافرخونه و تسویه حساب بکنه و چمدونشو بیاره.  

بعداز ظهر وقتی مهندس فتحی آمد پایین که بره بیرون، بهناز گفت:  

-ببخشید آقا... من امروز عصر میتونم یکساعتی برم بیرون؟ باید برم چمدونم رو بیارم...  

 

مهندس مکثی کرد وبعد بی توجه جوابداد: 

-اشکالی نداره.. اینم کلید خونه.. فراموشش نکنین که تا آخر شب پشت در می مونین... 

  

-ممنون آقا... 

                
 
یک هفته بود که بهناز اینجا بود و دیگه تقریبا هیچی مثه قبل نبود.. 
 
تمام اتاقا خونه تکونی اساسی شده بود و وسایل اکثرشون با سلیقه بهناز دوباره چیده شده بود. 
روزای اول میترسید چیزی رو جابجا کنه و مهندس عصبانی بشه... اما کم کم با احتیاط تغییرات اندکی اینجا و اونجا داد و اعتراضی هم نشنید. 
 
اتاق نشیمن که از اول با دلگیر بودن رنگاش انگار همش بهش سیخ میزد، اولین محل تغییر بود. گلدان بلوری زیبایی پیدا کرد و هرروز پراز گلهای رنگارنگ باغچه میکرد و میذاشت وسط میز... 
 
  اقدام دومش این بود که دو تا تابلوی خیلی قشنگ با رنگای شاد که توی کمد اتاق کار پیدا کرده بود آورد ونصب کرد روی دیوار. 
آشپز خونه که دیگه مطلقا عوض شد... همه محتویات کابینتها رو بیرون آورد و با سلیقه خودش مرتب کرد. 
    
و دیگه اینکه بطور روزانه میرفت خرید. مهندس مقداری پول برای خرج خونه در اختیارش گذاشته بود...بهناز مواد غذایی تازه از میوه فروشی و سوپر محله تهیه میکرد و هرروز غذای جدیدی آماده می کرد...  
   بهناز خیلی دلش میخواست مهندس کمی خوشروتر بود تا لااقل میشد کمی باهاش حرف زد ولی مهندس انگار دقیقا برعکس او بود... فقط در طول روز چهار پنج کلمه در حد:(سلام)(خداحافظ)(بله)(نه)(شاید)...و از این قبیل بکار می برد. 
 
بهناز خیلی کنجکاو بود که در موردخانواده او بداند... اینکه چرا تنهاست... آیا خانواده اش اینجا هستن یا نه؟؟؟ اصلا زنده ان؟؟؟ 
 
 ولی کی جرات داشت اینارو بپرسه؟؟  
      
                     
 
 
سخت یا ساده بهر حال روزها میگذشت ... یکماه بود که به اینجا آمده بود... کم کم دیگه اینجارو خونه خودش میدونست... کم کم به همخونه اش هم عادت کرده بود و حالا دیگه مث روزای اول ازش نمی ترسید. 
   با کمی پشتکار سعی میکرد سر حرف رو باز کنه. مخصوصا مواقعی که مهندس نمیتونست سریع اتاق رو ترک کنه، مثه وقت نهارو شام... اغلب وقتی داشت براش غذا ظرف میکرد حرفم میزد: 
-شما قبلا چه جوری همش غذای بیرون رو میخوردین؟؟؟ معدتون ناراحت نمیشد؟؟؟ 
مهندس فتحی در جواب یک ابروشو بالا داد و نیم نگاهی به او انداخت و مختصر جوابداد: 
-عادت میشه... 
 
-خب عادت که درست ولی دلتون برا غذای ساده خونگی تنگ نمیشد؟؟؟ منکه یه وعده بیرون غذا بخورم وعده بعدش دیگه دلم میخواد غذای خونه بخورم... 
 
اما سکوت تنها جوابش بود. 
 
یکبارم پرسید: 
-شما با اینهمه کار کردن مریض نشین خوبه.... یه کمی هم تفریح و معاشرت با دوستان و خانواده هم لازمه... 
 
-کی گفته معاشرت ندارم؟؟؟ 
-خب خیلی وقته من ایجام و شما هنوز مهمونی اینجا دعوت نکردین!!! 
-عجب دلیلی!!! خب بیرون دعوت میکنم... 
بهناز با هیجان گفت: 
- اه... چرا بیرون؟؟؟ خب اینجا دعوت کنین من خودم همه کارا رو می کنم.... 
مهندس فقط نگاهی به او انداخت و دیگه هیچی نگفت... 
 
نظرات 6 + ارسال نظر
18 girl سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ق.ظ http://shahrehfarangeh.persianblog.ir/post/320/

سلام عزیزم عکس های بسار خفن نمی خوای خوشحال هستیم که از وبلاگ خوب شما بازید کردیم در صورت تمایل از وبلاگ ما بازدید کنید. [لبخند][گل]

[قلب][ماچ]

18 girl سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:23 ق.ظ http://shahrehfarangeh.persianblog.ir/post/320/

سلام عزیزم عکس های بسار خفن نمی خوای خوشحال هستیم که از وبلاگ خوب شما بازید کردیم در صورت تمایل از وبلاگ ما بازدید کنید. [لبخند][گل]

[قلب][ماچ]

ریحانه سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.dibat.blogfa.com

سلام باران جان وبلاک بسیار جالب ودلنشینی ومن عاشق چنین مطالبی هستم.بااین که گرفتارم ولی وقت وکتاب گیر بیارم علاقه دارم مطالعه کنم.اما اینتر نت را هرروز سر می زنم وامروز از وبلاگ دوستم این جا رو پیدا کردم و همه را خواندموموفق باشی.

سلام گلم
لطف داری عزیزم
خوشحالم که بهم سرزدی
بااجازه لینکت کردم

دوستان خوب سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ق.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
ما دوستان میخکیم . وبلاگ دوستانه به روز شد . منتظر حضور گرمتون هستیم [لبخند]

میخک سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ http://mikhakered.blogfa.com

سلام باران جان
خیلی جالبه . بازم منتظر بقیه ش هستم . خبرم کن خانمی

سلام گلم
تشکر.... حتما

دوستان خوب چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ق.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام باران جان
ممنون که به دیدنمون اومدی . داستان قشنگیه . موفق باشی
شما هم با افتخار لینک شدی خانمی

سلام به دوستای گلم
متشکرم بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد