*تنهایی* (۷)

دو نفر کمکی که مهندس فتحی گفته بود از فردا صبح اول وقت آمدند و زیر نظر بهناز شروع کردند به انجام کارها و نظافت و جابجایی وسایل و آماده کردن همه چیز... 

 

بهناز در تمام مدتی که کارها را روبراه میکرد توی این فکر بود که توی مجلس چکار کند... آیا باید لباس خاصی بپوشد یا از لباسهای معمولی خودش؟؟؟ 

 

به این فکر میکرد که تا حالا در هیچ مهمانی رسمی شرکت نکرده و نمیداند نحوه پذیرایی در چنین مجالسی چگونه است. تمام دانسته هاش در حد مطالعه کتابها بود... و مطمئن بود که از زیر زبان مهندس هم موفق به حرف کشیدن نمیشه... 

 

روز پنجشنبه بهناز با برنامه ریزی دقیقی سعی کرد تا قبل از ساعت ۵ عصر همه کارها را به اتمام برساند تا فرصتی برای دوش گرفتن و لباس پوشیدن هم داشته باشد. 

 

وقتی تمیز و لباس پوشیده و عطر زده وارد ساختمان شد مهندس که تازه از بیرون آمدهه بود و داشت به همه جا سرکشی میکرد بطرفش برگشت و با یک ابروی بالا برده نگاه دقیق و موشکافی به سرتاپای بهناز انداخت و با لبخندی یکوری گفت: 

-عالیه... 

 

بهناز با تعجب پرسید: 

-چی عالیه؟؟؟ 

 

مهندس اخم کوچکی کرد و گفت: 

-اتاقها... و میز شام... همه  خوب و عالی شده... 

 

پس از این حرف چرخید و بسرعت از بهناز دور شد و به اتاقش رفت. بهناز که برای لحظاتی کوتاه کمی امیدوار شده بود که .... بلافاصله سرش را تکان داد و زیرلب گفت: 

-احمقی دیگه... خب معلوم بود که کلمه (عالی) رو در وصف تو نگفته... چه خنگی که سوال کردی چی عالیه؟؟ خب واضحه که تو بنظر اون عالی نیستی... 

 

حس کرد حالش گرفته شده. خودش هم نمیدانست چرا... نباید ربطی به حرف مهندس داشته باشه...آخه بهناز که تا حالا حتی یه لحظه هم فکر نکرده بود که...  اصلا ول کن.... بهتره حواسمو جمع کارام بکنم... 

 

از حدود ساعت هشت مهمونا شروع به آمدن کردند... بهناز چون مسئول پذیرایی بود همه رو میدید... اول از همه خانم جوانی آمد که آرایش غلیظی هم داشت... مانتوشو در آورد و داد به پیشخدمتی که اونجا بود ... لباسش یه کم زیادی تنگ و چسبان و نامناسب برای مهمانی مختلط بود... با عشوه به سمت مهندس فتحی رفت و خندید و گفت: 

-سلام آرش جان.... خوبی؟؟... خوشحال شدم که توی خونه مهمونی دادی.... دلم لک زده بود برا یه مهمونی اینجوری... 

 

مهندس فتحی هرچند با لبخند به سمتش رفته بود ولی نتونست دستش نندازه و پرسید: 

-مهمونی چه جوری؟؟؟؟ 

 

 خانم با عشوه خندید و دستش را تو هوا تکانی داد و گفت: 

-عوض بشو نیستی .... 

 

بهناز حس میکرد بوی عطر زن حتی از فاصله زیاد هم خفه کننده است.. 

 

مهمانهای بعدی به ترتیب اول یک زوج میانسال آمدند بنام خانم وآقای مهندس تهامی. یک مهندس پیر بود بنام اسدی. چند تا خانم  و چند تا هم آقا بودن که بدون همسرانشون شرکت کرده بودن. البته بعضی خیلی جوان بودن و شاید واقعا مجرد بودند... مثلا آقای شاهد... یا مهندس یاسری... یا خانم خاکپور... 

 

بهناز مرتب بین مهمانها در رفت وآمد بود و هراز گاهی نگاهی به مهندس فتحی می انداخت تا مطمئن شود کارش درست است... 

 

خانم که اول آمده بود و بهناز فهمید که اسمش شهره صولتی است، در تمام مدت مهمانی فقط و فقط به شغل شریف دلبری مشغول بود... و بنظر میرسید موفق هم هست... 

 

نه فقط مهندس فتحی، که اکثر آقایان حتی اونها که با همسرانشون بودن مثل پروانه گرد او می چرخیدن.. 

 

 سر میز شام هم خانم صولتی بین مهندس فتحی و مهندس یاسری جوان نشست و تا جاییکه بهناز میدید مرتب با غش غش خنده و حرکات جلف بسمت کناری هاش خم میشد... 

 

همه خانما با نگاههای ناراحت اورا زیر نظر داشتند. و بهناز حدس میزد امشب بین خیلی ازین زن و شوهرا شکراب خواهد بود... 

 

مهمانها همه رفتند اما خانم صولتی انگار خیال رفتن نداشت... مهندس کمی کنارش نشست اما بالاخره خوابالود پرسید: 

-شهره وسیله ای داری؟؟ یا برسونمت؟؟؟ 

-اوا آره... یه ابو قراضه که دارم... ولی حسش نیست پاشم...  

 

و به این شوخی خودش خندید. وچون عکس العملی از جانب مهندس ندید کم کم با کش وقوسی پاشد و گفت: 

-خب... مثه اینکه دیگه وقته رفتنه... ممنون آرش جان... همه چی عالی بود... خوش گذشت... 

 

 

همه که رفتند مهندس دوباره همان لاک سرد همیشگی را به سر کشید و تنها به گفتن این جمله اکتفا کرد: 

-ممنونم خانم شاکری... 

 

ورفت بالا... رفت و بهناز را مبهوت پشت سر گذاشت...

نظرات 26 + ارسال نظر
سوگند شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ب.ظ http://lonelinessfootprint.persianblog.ir/

مرسی که سر زدین
من همیشه داستانتو دنبال میکنم.
راستی میتونم لینکتون کنم نتراحت نمیشین؟

دوستان خوب یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ق.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام باران جان
خیلی قشنگ بود.خبر ندادی خانمی . خیلی عقب بودیم .
دوستانه به روزشد .منتظرت هستیم

زهرا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ق.ظ http://zahrarezaee.blogfa.com

سلام.داستان داره جالب میشه...منتظر بقیه اش هستم.
ممنون که به من سر میزنی .از حضورت خوشحال میشم.

ریحانه یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.diba.blogfa.com

سلام دوست عزیز داستان به جاهای جالب رسیده منتظر بقیه اش هستم .ممنون که سر زدی.

لیلا_ سهم من از عشق دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir

تا زمانی که می توانی عشق بورز،
مگذارهیچ چیز دیگری تو را اندوهگین سازد.

شبهای عشق دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ق.ظ http://dokhtarepaeez.persianblog.ir/

وقتی برگهای پائیز را زیر پا له میکنی،
به یاد داشته باش که آنها روزی
به تو نفس هدیه کرده بودند.

لیلا_ سهم من از عشق جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir

درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همی دانم دلی پر درد دارم

میخک شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ http://mikhakered.blogfa.com

سلام دوست عزیز
به روزم خوشحال میشم به دیدنم بیایی[گل]

ریحانه شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.diba.blogfa.com

باران جان کجایی؟ منتظریم!

دوستان خوب یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام باران عزیز گل
دوستانه به روز شد .منتظرت هستیم[قلب][گل]

سوگند دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://lonelinessfootprint.persianblog.ir/

chera up nemikoni?
ba inke koli emethano dasr daram bisabrane montazere edamasham:D

سوگند دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ http://lonelinessfootprint.persianblog.ir/

به جمع دوشتان من خوش اومدییییییییییی
زودتر آپ کن من از درس و زنئگی میمونماااااا

زهرا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ

بقیش چی شددددددددددددددددددددددد؟

میخک شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://mikhakered.blogfa.com

سلام باران جان
به روزم خوشحال میشم بیایی[گل]

دوستان خوب دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام باران جون
دوستانه به روز شد .منتظرت هستیم [قلب][گل]

هدیه جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://nokhodiyetanha.blogfa.com/

سلام ببخشید خیلی وقته نیومدم به وبلاگت و دیدم خیلی اپ کردی ولی ببخش نتونستم بخونمش اخه زیاد وقت نداشتم بخاطر امتحانها کمتر میام نت اگه اومدی به منم یه سر بزن . بای باران جان منتظرت هستم

لیلا_ سهم من از عشق شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir

درود
بارن عزیز
خبری ازت نیست
منتظر حضورت در آوای دل هستم
لینک مستقیم خودم رو وبم هست
دیر نکنی

سوگند یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ http://lonelinessfootprint.persianblog.ir/

چرا آپ نمیکنی؟

لیلا_ سهم من از عشق چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:49 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir

سلام
کجایی ؟
منتظر داستانتم
به روزم

دوستان خوب شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://mikhakjon.persianblog.ir/

سلام باران عزیز
دوستانه به روز شد و منتظر حضورت [قلب][گل]

رویا پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ http://adam-havva.mihanblog.com

تنهایی تو را دیشب کبوتری

از پشت شیشه های اتاق محقرم فریاد کرد و رفت

ای دست های تو سرشار از خدا،

برخیز و بال بگشای سوی عشق

که در آن دیار پاک،یک خسته دیگر در انتظار توست.

حسن پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.harikaboy.persianblog.ir

ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر را به شما تبریک عرض مینمایم.

_______?????_______????_____
_____???????____??????__
___????????_?????????___
__???????????????????___
__???????????????????____
__???تقدیم به تو که بهترینی ????____
__???????????????????___
___??????????????????___
____????????????????___به خدا آپ کردم
______??????????????___
________????????????___میایی ببینی،
__________?????????_____
___________??????? ______نظر بدی،
___________?????? _______
____________????_______خوشحالم کنی،؟
____________???_______
___________??________پس زود بیا که خیلی منتظرم!!!!!
__________?_________
@...............@..........@............@@@@@.........@ @@..........@@......@.....@......@.........@......@.....@ @.@........@.@....@.........@....@.........@....@.........@ @..@......@..@....@@@@@......@@@@@....@@@@@ @...@....@...@....@.........@...............@....@.........@ @....@..@....@....@.........@...............@....@.........@ @.....@@.....@....@.........@...............@....@.........@ @......@.......@....@.........@................@....@...

دوستانه یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام دوست عزیز
دوستانه به روز شد و با یه حرف حساب منتظر حضور پرمهر شما هستیم

بارون سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ http://baronbahare.blogfa.com

تولد امام زمون مبارک باشه..
سلام این روز فرخنده را به تمامی شما شیعیان و دوستداران آن حضرت تبریک می گویم.
وبلاگ بارون آپ می باشد و منتظر شماست.


یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت / یک قدم مانده، زمین شوق شکفتن دارد . . .

راستی من از وبلاگ شما خیلی خوشم اومد اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن.

PS جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.manoyekalamehto.blogfa.com

مرسی از نوشته های خوندنیتون

لیلا_سهم من از عشق شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ق.ظ http://jadeyetanhaei.persianblog.ir/

سلام عزیزم
چرا یه خبری از خودت نمی دی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد