روزنه صورتی

روزنه ای به فکر بی روزنه من ......

امروز رفتم موهامو قرمز کردم
یک قرمز جیغ اب و تاب دار
تا هر بار که تو اینه نگاه کردم به خودم یاداور بشم که مهم نیست ادمها چطور میبینند منو
مهم نیست چقدر دوستم دارند یا ندارند
مهم نیست پذیرفته بشم تو جمعشون یا نه
حتی حرفهای بی اساس پشت سرم هم مهم نیست
مهم منم. با دایره کوچک دوست داشتنی هام. که امیدوارم هرگز و هر گز و هرگز کسی نتونه ازم بگیرتش....
یک امضای قرمز زدم رو صورتم. برای پر شدن تمام عقده های بزرگ و کوچیکی که همین ادمها تو دلم کاشتن......
تا که هر بار تو اینه, متفاوت بودن و دیدن و فکر کردن رو جلوی چشمام بیاره.... که فراموش نکنم چقدر خاصم....

نوشته شده در پنجشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۵ساعت 11:0 PM توسط مهدیه| |

این خشونت است, خشونتی افسار گسیخته, در عمیق ترین وجه فرهنگ و تربیت همین ایرانی اصیلی که راه به راه سنگش را به سینه میزنیم تا عقده های حقارتمان پنهان شود از دید دنیا, که بدانند ماهم روزی روزگاری ریشه ای داشتیم. خشونتی عمیق که با لگد پرانی های سرخوشانه به بچه گربه های خیابانی جان میگیرد, بی خیال کودکی که پا به پای ما یاد میگیرد چطور باید بود!!! که مارا بی نیاز میکند, از بر حذر کردن سنگ جمع کردن پسر بچه های ده دوازده ساله و موشک باران حیوان زبان بسته ای که گوشه از دنیایی که حقش هست نشسته. که میشود دار زدن روباه, برای عبرت روباه های دیگر, انگار که از خبث نیت به سراغ مرغها میرود, نه غریزه ادامه بقا. میشود تکه تکه کردن یوز پلنگ و هزار عکس گرفتن که جماعت ببینید, من به جنگ یوز رفته ام!!!! البته که پشت اسلحه و هزار ابزار جنگ, تا حقارتم را پنهان کنم. میشود زنده به گور کردن و سوزاندن, دار زدن, پشت ماشین بستن و کشیدن, اسید تزریق کردن و و و و و...... که میشود جماعتی که هار هار میخندند به جیغ های ممتد ناشی از ترس و درد یک موجود رنجور... که قلبشان, روحشان, وجدانشان, حتی برای یک لحظه فشرده نمیشود.... اینها, همان پدران نسل بعدند, اینها خالقان شیطانند..... این جامعه, این ادمها, این افکار, بیمارند, بترسید برای نسل بعد, حذر کنید از به امانت دادن فرزندانتان به این مردم.... اینها از فرشته هم شیطان میسازند...و فقط سینه جلو می اندازند و باد در غبغب, که ما, اشرف مخلوقاتیم!!! که ما شعور مطلق افاقیم!!! که ما..... کاش جای دیگه ای بدنیا اومده بودم ... کاش

نوشته شده در سه شنبه چهارم اسفند ۱۳۹۴ساعت 4:32 AM توسط مهدیه| |

حالم خوش نیست، کاش کسی بود کمک کنه

 

نوشته شده در شنبه یکم اسفند ۱۳۹۴ساعت 10:31 AM توسط مهدیه| |

بعضی ها هم, لمیده بر فرش ابریشم ابا و اجدادیشان, چنان ارد میدهند و فرمایشات دارند و نصیحت, که "هر کس باید برای بیرون امدن از بدبختی, خودش تلاش کند", که انگار ما نمیدانیم و انها هم که هیچ, اینها را هم وللش و خودشان هم که کر و کورند و تنها زبان به نطق دارند...... یک از جان گذشته ای نیست, با دمپایی بکوبد وسط صورت مبارکشان و یاد اوری کند: اخه باقالی, تو واسه ناز و نعمت بچگی و جوونیت, یه نیم قدم از خودت تلاش کرده بودی, که حالا واسه عقده های ناشی از نداری یکی دیگه نسخه میپیچی؟؟؟ تو سنی که تو پیچیده ترین مسیلت این بود که با کدوم دوست پسرت, کجا بری و چی بخری, اون بدبخت اون طرف شهر صبح تا شب میدویید واسه تغییر همون زندگی که تو تازه براش نسخه میپیچی! پ.ن...کاش میتونستم اینارو جلو روش بگم و روابط, دست و پامو نبسته بود. پ.ن٢… سکوت کنیم, وقتی قدرت درک نقص ها و عقده های دیگری رو نداریم... پ.ن٣… حالم از ادمای پر مدعا بهم میخوره -_-

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر ۱۳۹۴ساعت 6:41 AM توسط مهدیه| |

تمام افکارم با رفتنت, چونان فیلم صامت, متوقف میشود.

... انچنان در اغوشت محو میشوم که گویی اخرین است

و انقدر نگاهت میکنم که مباد ثانیه ای از کف بدهم

.... راستش را بخواهی تمام سلولهای تنم پر از نگرانی میشود,

پر از دلهره و اضطراب, پر از ناامنی

, که اگر ان طیاره وطنی بی درو پیکر, با پیچ های شل و وارفته, با هیکل قناس زهوار در رفته اش, تکه عظیم امانتیم را سالم برنگرداند,

چه کنم روزهارا بدون قلبم.

... میمیرم, زنده میشوم, تا بیایی و خبر بدهی که رسیده ای, میفهمی؟ ...

هر بار جان دوباره میگیرم با خبرت...

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۴ساعت 4:41 AM توسط مهدیه| |

من حاصل عقده های کوچکم...

عقده های پوچی که کور شده اند در درازای زمان.

.. که گهگاه, در گرداب زمان و مکان, گیر میکنند لابلای دندانه های پراشوب زندگی....

و زمان متوقف میشود!!

باز می ایستد از تکاپو....

خوشی زهر میشود, خنده تلخند و برق چشمانم نمناک

.... و باز برمیگردم به پنج سالگی,...

با نگاهی حسرت زده, پشت پیراهن مادرم یا پناه برده به اغوش پدر...

در میان جمعی که دوستم ندارند, نمیبینند و فراموش کرده اند که هستم...

نگاه کودکی, نوجوانی و جوانی که نبود,که دیده نشد, که فراموش شد!

… من پر از عقده های کوچک بی اساسم.

.. من پر از نبودنهای ممتدم ...

نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 8:39 PM توسط مهدیه| |

پذیرفتن ننگ تنهایی و دوری و انزوا و حتی ضد اجتماعی بودن به مراتب بهتر از تحمل بعضی ادمهاست :-D 

گور باباشون ;-)

 

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 6:11 AM توسط مهدیه| |

تا بحال شده یه نگاه که طالب کمکه از مغزتون خارج نشه, که هر از چند گاهی یاداوری کنه که چطور بیتفاوت گذشتین, که بهتون ثابت کنه برخلاف تمام ادعاها, چقدر به ادمهای دیگه شبیهین...

تا بحال شده پر از عذاب وجدان باشید از این که سرنوشت کسیو به خدا سپردین وقتی میتونستین تغییرش بدین....

تا بحال شده مدام این جمله رو تکرار کنید" تو سرنوشت همه رو نمیتونی تغییر بدی" و بعد به جای هر جوابی دوباره و دوباره چشمها زنده بشن در خاطرت....

تا بحال شده از شبیه بودن به خیل عظیم ادمها پشیمون باشید !!!

تا بحال شده دلتون بخواد هرگز چنین تجربه ای نداشتید ؟! ...

 

 

نوشته شده در چهارشنبه بیستم اسفند ۱۳۹۳ساعت 9:18 PM توسط مهدیه| |

تا بحال شده از خوشیرگریه کنی؟؟؟

الان دقیقا همین حسم ... هحراه با یه ترس عمیقققق که نمیدونم.چطور خفش کنم :-\ 

خدایا من چرا مثل ادم نیستم

نوشته شده در چهارشنبه ششم اسفند ۱۳۹۳ساعت 4:2 AM توسط مهدیه| |

این که ادمها مرگ رو اول برای خودشون میخوان نه عزیزترینشون, از رو شجاعت نیست, از فرط دوست داشتنم نیست...از ترسه..., ترس از تنهایی, ترس از نبودن, ترس از جدایی......

ما همیشه پیشمرگ بهترینهامون میشیم, شاید چون تحمل نبودنشون از مرگ سخت تره....

 

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۳ساعت 12:55 PM توسط مهدیه| |

پنج سال است میشناسمش و از این پنج سال, چهار سال هر پانزده روز بدرقه کردم و هر پانزده استقبال.....
از پارک میرداماد و ایستگاه بی ارتی و مترو تا کوچه های خلوت مسیر تا فرودگاه از غم نبودنش گریه کردم......
اون اوایل بعد از هر رفتن تا چهار پنج روز گریه بودو غم و اشک حلقه شده و بغض و سر به سر گذاشتن اطرافیان و حتی نوحه خوانی در غم نبودش:-D ....و چهار پنج روز قبل امدنش هیجانو روز شماری و انتظارو انتظارو انتظارو انتظار ...... 
روزها گذشت و التهاب ها کمتر... از چهار روز رسید به دوروز گریه و شیون... از رفتن تا فرودگاه, رسید به ایستادن پشت پنجره و گوش به زنگ عبور و خروج از دیدرس....و حالا بعد چهار سال, همه چیز خلاصه میشود به روز اخر رفتن,...در را باز میکنم, خدا حافظ و امید به دیدار که همیشه در قلبم هست, یک اغوش هول هولکی که اژانس دم در منتظر ایستاده و همین.......
نه گریه, نه ان دلتنگیهای غیر قابل تحمل...... بین خودمان بماند, انگار بی حس شده ام.....دوستش دارم, بیشتر از هر زمان دیگری, اما انگار کرخت شده ام, دیگر نه توان انتظار دارم, نه نگرانی, نه استقبال.....کرخت یک جدایی مکرر....

نوشته شده در جمعه شانزدهم آبان ۱۳۹۳ساعت 5:11 PM توسط مهدیه| |

نمیدونم چطوره که یکدفعه, ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا تو کسی, چیزی, اتفاقی, حسی رو به یاد بیاری.....

انگار از یه راه دور داره صدات میکنه

پ.ن.... جالبه که این اتفاق برای سه نفر در یک روز در رابطه با یه موضوع افتاده......بدون اینکه به هم خبر بدن :-\ .....

پ.ن ٢... برای من فقط دلشورش مونده

نوشته شده در سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 4:25 AM توسط مهدیه| |

گاهی وقتا یه نفر هست، که وقتی نیست....حس میکنی تمام دنیا اشتباهه....و تو بزرگترین اشتباه دنیا.......حس میکنی تنها افتادی بین ادمایی که اصلا نمیفهمن چی میگی....حس میکنی تو موندیو یه دنیا افکار پوسیده و ادمایی که زندگیشون پای این افکار گذاشتنو میخوان که تو هم راهشونو  ادامه بدی......گاهی یه نفر هست که اگه نباشه تازه میفهمی چه حس با ارزشیو از دست  دادی.........

نوشته شده در شنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۳ساعت 6:58 AM توسط مهدیه| |

عاشقانه ترین لحظاتم زمانیست که در خواب و بیداری,

با کوچکترین حرکتم, مرا به خود میفشارد ....

این یعنی تمام زندگی

نوشته شده در یکشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۳ساعت 9:5 PM توسط مهدیه| |

غیر قابل تحملی.... باعث سرشکستگی.... خجالت میکشم از وجودت... هیچ جایی برای افتخار نذاشتی.... اینها حرفایی بود که تو بحث با عزیزانم بارم شد در برابر سوالم که چرا ...مگه چی کار کردم؟!؟!....هیچی نشنیدم...... کاش نبودم.... شاید روزی روزگاری تو بچگی و بخاطر هزار تا حرفی که اگاهانه و نا اگاهانه باعث شکستن دلشون میشدم این حرفارو شنیدم ....برام مهم بود...ولی درد نداشت..... الان تمام وجودم درد گرفته , نمیدونم گناهم چی بود ....نمیدونم.... فقط کاش نبودم به تمام مقدسات قسم تمام تلاشمو کردم که ازم راضی باشن, که دلشونو نشکنم ...انقدر به مرگ نزدیکم که جرات ندارم کاری کنم...... شاید اشتباه بود تلاشم برای شادی موقت....ولی حقم نبود این حرفا....خیلی بی انصافین
نوشته شده در شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۳ساعت 8:8 PM توسط مهدیه| |

غیر قابل تحملی.... باعث سرشکستگی.... خجالت میکشم از وجودت... هیچ جایی برای افتخار نذاشتی.... اینها حرفایی بود که تو بحث با عزیزانم بارم شد در برابر سوالم که چرا ...مگه چی کار کردم؟!؟!....هیچی نشنیدم...... کاش نبودم.... شاید روزی روزگاری تو بچگی و بخاطر هزار تا حرفی که اگاهانه و نا اگاهانه باعث شکستن دلشون میشدم این حرفارو شنیدم ....برام مهم بود...ولی درد نداشت..... الان تمام وجودم درد گرفته , نمیدونم گناهم چی بود ....نمیدونم.... فقط کاش نبودم به تمام مقدسات قسم تمام تلاشمو کردم که ازم راضی باشن, که دلشونو نشکنم ...انقدر به مرگ نزدیکم که جرات ندارم کاری کنم...... شاید اشتباه بود تلاشم برای شادی موقت....ولی حقم نبود این حرفا....خیلی بی انصافین
نوشته شده در شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۳ساعت 8:7 PM توسط مهدیه| |

عجب.....چقد عوض شدم..چی بودم چی شدم... با خوندن نوشته هام فکر کنم الان به  یه چیزی بین سیب زمینی و انبه  تبدیل شدم....اه اه اه ....

نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 2:13 AM توسط مهدیه| |

دلم تنگ شده خیلی...نمیدونم چرا فقط ووقتی نیست میام مینویسم.باور کن ما روزای خوش زیاد داریم.روزایی که هست همشون خوشن


نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 5:30 AM توسط مهدیه| |

بعضی وقتا بعضی چیزا رو میبینی یا میگی یا میشنوی یا ....

و تو اون لحظه تلخیشو نمیهمی .ولی اگه از بد روزگار یه اتفاقی باعث یاد اوریش بشه تازه عمق ماجرا رو میهمی ....

فهم تلخی لحظه ها عد از مدت ها سخت تر از فهم لحظه ای کلماته  ..

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 11:30 PM توسط مهدیه| |

امسال عید برنامه ها دارنا ...خدایا بهم صبر و توانایی بده
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 1:21 AM توسط مهدیه| |

ای خداااااااااااااااااااااااا

نمیدوئنی که من چقدر استرس دارم .....بابا به قران من عروسی نمیخوام

کاش میشد خودم واسه خودم انتخاب کنم

اه

کاش زودتر همه چی تموم شه

نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 4:42 AM توسط مهدیه| |

تقریبا واسه دومین بار کهاین حس مزخرف میاد  سراغم .این حس تنهایی تمام وجودمو گرفته و اعصابم  و بهم ریخته.میدونم که باید رو پای خورم وایسم .چاره ایدیگه ای ندارم .میدونم توقعم بالست یا حق دارم و لی من واقعا تنهام

این حس رم باید دور کنم وگرن دوباره یه خرابکاری دیگه درست میشه .میخوام عروسیم بدتربن شب عمرم باشه.حداقل چیزی که میخوام اینه که اون موقع شاد باسم .همین

نوشته شده در جمعه دهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 2:27 PM توسط مهدیه| |

گاهی دلم میخواهد بخوابم ....

تا تمام شود.....

تا نفهمم و حس نکنم ثانیه های تلخ رو 

و گاهی ...مثل دیروز...مثل دیشب...مثل امروز  نمیخواهم پلک روی هم بذارم تا مباد از دست بدهم یک ثانبه با تو بودن رو...

دلم میخواهد ابدی کنم تک تک ثانیه هارو...

دلم میخواهد غرق شوم در تو ...در حس بودنت ....

در ....همه چیزهایی که از ان توست


mhb


نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:44 PM توسط مهدیه| |

رسم دنیا عوض شده انگار

روزی...حوا وسوسه کرد و ادم گناه

امروز ادمها وسوسه میکنند و حوا ها گناه...

میدانید که دیگر هییچ کاری برای ادم گناه نیست


mhb

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 5:11 PM توسط مهدیه| |

نگاه که هرزه باشد.......

حجاب هم که داشته باشی آنجور که میخواهد تو را تصور میکند.........

پس فکری به حال مغز های فاحشه کن نه حجاب من !!
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 12:58 AM توسط مهدیه| |

دیروز منو گرفتن...گشت ارشادیارو میگم !!!!!!!

ارشاد!!!!

تو دربند

اوئم با چی؟؟؟؟

یک عدد مانتو چهار خانه گشاد......

یک عدد شلوار کتان مشکی گشاد..... که تا دم زانو گلی بود 

از دیروز با خوذم فکر میکنم اصلا با اون اوضاع کسی جذب من میشده  جز گشتیا؟؟؟؟

اصلا آبرو خودشونو بردن با گرفتن من ...آخه اگه میدیدین اونا که با من

گرفته بودنچه اوضاعی داشتن

من توشون مسخره بودم

فقط ازین ناراحتم که چرا وقتی موقعیتشو داشتم حرفامو نزدم و ساکت نشستم

اخه جدا جو خیلی دوستانه بود ...باور کنید

همه نشسته بودیم تو ون با هم صحبت میکردیم

یه چیز جالب دیگه ایم که دیدن با تعدادمون به حد نصاب نرسیده وسط راه 2 نفر دیگرم اضافه کردن

مسخره بود به خدا

نمیدونم خودشونم به کارشون معتقدن ؟؟؟؟

اخه یکی مث منو واسه چی میگیرن؟؟؟؟

حجاب ندارم دست ...ولی دیگه تیپم که جلب توجه نمیکنه که اخه

عجبا

mhb


نوشته شده در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 4:9 PM توسط مهدیه| |

گاهی وقتا آدم حوصله خودشم نداره ...

چه برسه به دیگران.....

حالا هی گیر بدین ..

هی من حرف نمیزنم ، جواب اس ام اس نمیدم ..

از اتاق نمیام بیرون ...

بازم صداکنین لابد حوصله ندارم دیگه . اه

mhb

نوشته شده در یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 10:56 AM توسط مهدیه| |

امشبم، آغوشت نیست، اما!


خیالت را به آغوش میکشم

عطر تنت را میبویم؛

نوازش صورتت را

با گونه هایم......

به هیچ نمیدهم.....

امشب اینگونه است!

فردا شب و شبهای دگر را چه کنم !!!؟

دلم می گیرد

وقتی ...

می نویسم فقط برای تو ...

ولی ...

همه می خوانند جز تو

میترسم.......!

میترسم.....

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﯿﺶ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ

ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ام،ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ

ﺳﺮﺍﻏﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ،ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﮕﻮﯾﻢ...............

میخواهد تنهایم بگذارد..........!

دلم مرگ میخواهد.........!



copy/   
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۱ساعت 1:44 AM توسط مهدیه| |

انقدر از غمو دوری و تنهایی نوشتم که یادم رفته ...

یا شایدم یاد نگرفتم از دوست داشتن....از  محبت ....

از ارامش....از ترس تنهایی....از عشق

ببخش منو....بلد نیستم از تو بنویسم

mhb

نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت 4:18 PM توسط مهدیه| |

روزهای نبودنت را میشمارم

روزهای بودنت را هم ......

یکی نمیشود ...

با حساب ماه ها و سال ها با همه تعطیلی هایشش

بالا و پایین میروم بلکه یکی شود امارم.....نمیشود که نمیشود که نمیشود

روزهای نبودنت که هیچ...به جان خریده ام همه تنهاییهایش را.....می دانستم 

حال ...............

روزهای بودنت را هم تقسیم کرده ام 

بودنت با هراس رفتنت تلخ میود....نبودنت با حسرت روزهای تنهایی جوانی .....

لابد انتخاب کرده ام دیگر...چه میشود کرد؟؟؟؟؟


mhb


نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 3:49 AM توسط مهدیه| |

Design By : Mihantheme