*تنهایی* (۲)

بهناز با فهمیدن اینکه هیچکس رو نداره اینقدر ناراحت شده بود که دیگه مال و اموال هیچ اهمیتی براش نداشت. 

 

وسایل اندکش رو جمع کرد تا فردا اول وقت اونجارو ترک کنه... وارث پدر بزرگ چنان مواظب بود که حتی سر سوزنی از اموال پدرش رو بهناز با خودش نبره ، که حتی لپ تاپ و دوربینش روهم نذاشت برداره و با سنگدلی تمام گفت : پدرم اینهمه سال خرج زندگیتو داده و دیگه هیچ حقی به اموالش نداری!!!  

 

بهناز با یه چمدون وسیله از خونه پدر بزرگ خارج شد... نمیدونست کجا بره... توی اون شهر کوچیک آبرو داشت.. نمیتونست همینطوری ساده دست پیش کسی دراز کنه، خیلی فکر کرد تا بالاخره تصمیم گرفت بره تهران، شاید تو اون شهر بزرگ یه جا بتونه کاری پیدا کنه. 

 

 پول کمی داشت. خیلی کم. رفت طرف ترمینال... شانسش راه زیاد دور نبود و لازم نبود کرایه تاکسی بده.. پیاده رفت. 

 

بلیطی برای اولین اتوبوسی که میرفت تهران خرید...دوساعت باید منتظرمیشد...نشست یه گوشه روی نیمکت. بادقت به اطرافش نگاه کرد. اولین بار بود که اینجارو می دید. در واقع اولین بار بود که میخواست سفر کنه. استرس داشت. وحشت از آینده نامعلوم داشت از پا درش میاورد. 

 

کنارش خانمی نشسته بود که دوتا دختر دو قلو داشت. دوقلوها ناز بودن. موهای کمرنگ وچشمای عسلی... مثه سیبی بودن از وسط نصف شده... مونده بود مادره چه جوری تشخیصشون میده؟؟؟ رو به مادره گفت دختراتونن؟؟؟ مادره یه لحظه با تعجب نگاش کردو بعد با لبخند گفت: آره... 

بهناز پرسید:چن سالشونه؟؟؟ 

مادره جوابداد:۴سال... 

-: خیلی نازن... با هم اشتباشون نمی گیرین؟؟؟ 

-:همه میگن سخته بفهمن کدوم کیه... ولی من؟؟؟ راستش همیشه راحت حس کردم مینا کدومه مینو کدومه... 

بهناز با هیجان گفت: وااای مینا...مینو... اسماشونم که عین همه!!! 

مادره فقط خندید. بعد از کیفش دوتا بیسکویت درآورد وداد به دوقلوها.. 

بهناز احساس دل ضعفه کرد یادش آمد نه دیشب نه امروزصبح هیچی نخورده... سعی کرد ذهنی و بدون باز کردن کیفش حساب کنه چقد پول داره... باید اونقدی باشه که بشه قبل از حرکت یه چیزی بخره...  

 

پاشد ورفت کمی اونورتر از یه مغازه کوچولو که همه چی... از خوراکی وآبمیوه گرفته .. تا فلاسک آب سرد و آب جوش... داشت، یه کیک خرید.. خودشم میفهمید با این کیک سیر نمیشه، ولی پول زیادی نداشت و باید صرفه جویی میکرد. معلوم نبود تهران چه مدت طول میکشید تا کار و درآمدی پیدا میکرد... 

 

کیکش تازه تموم شده بود که صدای نخراشیده کمک راننده رو شنید: مسافرای تهران سوارشن....مسسسافرااای تهرررران.... سوارششششن که جا نمونن.... 

بهناز رفت بالا . ازرو شماره بلیط نشست کنار یه خانم مسن چادری. سلام کرد وخانمه با لبخند جواب سلامشو داد.  

 

مینو و مینا ورجه ورجه کنان سوار شدن پدر و مادرشون شماره صندلی رو کنترل کردن و صندلیای هم ردیف بهناز رو اشغال کردن.. بهناز خوشحال شد... ازین دوتا وروجک خوشش آمده بود. 

 

همه که سوار شدن باز کمک راننده با همان صدای گوش نواز فریاد کرد: هممممه سوارن؟؟؟؟ 

 

جز تک و توکی که زیرلب بله ای گفتن جوابی نیامد... خب آخه اگه کسی سوار نباشه چه جوری جواب بده؟؟؟؟ 

اتوبوس با تکان اندکی راه افتاد... دوحس متضاد همزمان به وجود بهناز راه پیدا کرد... آرامش ...و ...ترس... 

 

خودش هم نمیدونست از چی میترسه... شایدم اگه میدونست که دیگه ترس نداشت... 

چشماشو بست و سعی کرد به هیچی فکر نکنه... 

 

تکان گهواره ای اتوبوس براش جالب بود... نفهمید واقعا خواب هم رفته بود یا نه یه دفه صدای خانم کناری توجهشو جلب کرد: خانمی سیب میخوری؟؟ 

چشماشو باز کرد لبخندی زد وگفت: نه ممنون... 

-:چرا تعارف میکنی؟؟ بخور خوبه تشنه نمیشی... 

سیب را گرفت وتشکر کرد و با لذت خورد. 

  

                              *********************************

                                                ادامه دارد

*تنهایی* (۱)

همیشه فکر میکرد پیرمرد پدربزرگ واقعیشه... خب آخه خداییش هرگز در حقش کوتاهی نکرده بود که مجبور شه فکر دیگه ای بکنه... اما وقتی پیرمرد چشماشو ازین دنیا برداشت و نفس آخر رو کشید، یه دفه همه چی زیر ورو شد، وکیل پدربزرگ، آقای هادوی که از همه چی اطلاع داشت، و میدونست که چی به چیه، زنگ زد به پسر پیرمرد و اونم از هلند پاشد آمد، بهناز بهت زده بود، اول که فکر میکرد شاید این مرد ترسناک مو بلند و ریش پروفسوری داییشه... اما وقتی آقای هادوی شروع کرد همه چی رو فهمید، پدر و مادر بهناز همسایه های پیرمرد بودن، طبقه پایین مینشستن... هردو کارمند بودن... دوتا بچه هم داشتن... اولی پسر بود... بهروز، ودومی بهناز.  

بهروز کلاس اول دبستان بود و بهناز دوسال بیشتر نداشت. به پیرمرد میگفت پدر بزرگ، واونم عاشق این کلمه بود. چون تنها پسرش در هلند ازدواج کرده بود و هرگز نمیامد ایران و پیرمرد در آرزوی دیدن نوه هاش به بهناز کوچولو وابسته شده بود.  

 

صبح زود پدر ومادر بهناز باید میرفتن سر کار و سرراهشون هم بهروز رو میرسوندن مدرسه... اما بهناز تب داشت.. نمیشد ببرنش مهد... پدر بزرگ داوطلب شد اونروز نگهش داره. 

 

مادر و پدر خوشحال از پدر بزرگ تشکر کردن و رفتن.... 

  

رفتن اما دیگه هرگز برنگشتن... دوتا خیابون بالاتر تصادف کردن و هرسه باهم رفتن...  

 

 

بهناز شد دختر پدر بزرگ... آخه اونا هیچ قوم و خویشی تو این شهر نداشتن. حتی پدر بزرگ نمیدونست که آیا تو شهرای دیگه قوم و خویشی دارن یا نه؟؟ 

طولی کشید تا نیروی انتظامی بعد از تحقیق زیاد فهمیدن که پدر و مادر بهناز تو ایران هیچکس رو ندارن . یعنی پدرش مادر و خواهر داشت اما ظاهرا چون بی اجازه اونا ازدواج کرده بود همه شون کشیدن کنار و گفتن به ما ربطی نداره . مگه وقتی بچه دار شد به ما خبری داد که حالا مطمئن باشیم بچه خودشه؟؟؟ 

 

پدر بزرگ هم از خدا خواسته داوطلب شد بچه رو نگه داره. خب بهتراز اینبود که بسپرنش بهزیستی دیگه... پس پلیس هم قبول کرد... 

 

 

پدر بزرگ خدابیامرز بهناز رو درست عین نوه واقعیش دوست داشت و بهش میرسید.  

 

با اینکه طاقت دوریشو نداشت میبردش مهد تا بابچه های دیگه دوست شه وتنها نباشه. 

 

بعد ها هم بردش بهترین دبستان... هرروز میبرد ومی آوردش...تا سن راهنمایی شد و راهنمایی غیر انتفاعی ثبت نامش کرد... همه چی براش تهیه میکرد ... کامپیوتر و اینترنت و موبایل و هرچی که همه دوستای بهناز داشتن... 

 

سال اول دبیرستان را تازه تموم کرده بود که پدربزرگ سکته کرد و بستری شد... دیگه توان حرکت نداشت و بهناز تمام مدت مراقبش بود... اول مهر که شد نرفت مدرسه، هم دلش نمیامد پدر بزرگ رو تنها بذاره وهم اینکه این مدت خرج بیمارستان و دکتر و آزمایشا انقدر زیاد شده بود که بهناز حتی نمیخواست بپرسه که آیا پدر بزرگ امسال پولی داره برا شهریه دبیرستان غیرانتفاعی یا نه؟؟؟ 

 

پدر بزرگ بد حال بود و حتی نفهمید اول مهر شده و بالاخره هم بدون اینکه متوجه بشه اواسط بهمن ماه آخرین نفسها رو کشید و دخترک رو تنها گذاشت. 

 

 

وحالا بهناز فهمید که پدربزرگ هیچوصیت نامه ای ننوشته بوده حتی با اصرار وکیلش وهمش این کارو عقب انداخته و در نتیجه حالا تمام اموالش رسید به تنها وارث حقیقی و حقوقیش. 

 

حتی سرسوزنی هم به بهناز نرسید.....  

 

                             ******************************* 

                                        ادامه دارد

 

سلام 

       سلامی با بوی خوش باران بهاری...