*تنهایی* (۶)

  بهناز که تقریبا از مهندس ناامید شده بود کم کم سعی کرد به همسایه ها رو بیاره... ولی ظاهرا او مردم پایتخت رو نمیشناخت... مثه شهر خودشون نبود که همسایه ها بیکار باشن و آماده همصحبتی با دیگران... حداقل اینجا که بالای شهر بود مردم همه سرشون تو لاک خودشون بود...  

 

فقط از بین همسایه ها یه خانم مسن بود که گه گاهی وقتی میرفت خرید میدیدش که میره سمت پارک و باهاش سلام و علیکی میکرد.  

کم کم بیشتر با اون خانم به صحبت ایستاد و حتی یکی دوبار که بیکار بود همراش تا پارک رفت و کمی با هم حرف زدن. 

 

بهناز فهمید که اون خانم خونش سه تا خونه تا خونه مهندس فتحی فاصله داره و اسمش خانم شاهمرادیه و تنهاست چون همسرش رو چند سال قبل از دست داده و پسرش هم کانادا زندگی میکنه. 

خانم شاهمرادی برای بهناز گفت که پسرش خیلی اصرار داره که همه چیو بفروشه و بره کانادا ولی تو این سن وسال حتی فکرشم سخته ...

 

بهناز با هیجان گفت: 

-وااای جدی میگین؟؟؟ من که اگه موقعیتش برام پیش میامد حتی یه لحظه هم درنگ نمیکردم... 

شنیدم کانادا از نظر رفاه زندگی خیلی جای توپیه!!!! 

 

خانم شاهمرادی دوستانه خندید وگفت: 

-آره منم سی سال پیش لابد مثه الان تو فکر میکردم ولی آدما وقتی سنشون بالا میره نوعا هرنوع تغییر وتحولی براشون سخت میشه... 

 

بهناز پرسید: 

-خب لااقل بهتراز تنهاییه که!!! 

-باور میکنی اگه بگم نه؟؟؟؟ برام تحمل تنهایی تو یه جای آشنا ساده تره تا زندگی تازه و جای جدید ولی نزدیک پسرم! آخه پسرم هم بعد از بیست و چند سال دوری دیگه برام اونقد آشنا نیست  که مطمئن باشم بتونم کنارش دووم بیارم... 

 

خانم شاهمرادی از بهناز خواست که هروقت بیکار بود و تونست بهش سربزنه... 

 

بهناز تصمیم داشت در اولین فرصت با مهندس در مورد خانم شاهمرادی حرف بزنه و احیانا اجازه رفت وآمد بگیره، اما مهندس اینقد کم حرف میزد  و کم خونه بود که یکماه گذشت و هنوز نشده بود که موضوع رو مطرح کنه...

 

                                           
                     
  دوشنبه شب بعداز شام مهندس فتحی گفت: 
-خانم شاکری من پنجشنبه شب سی نفری مهمون دارم، فکر میکنید بتونید از عهده بر بیاین یا من مهمونی رو بیرون برگزار کنم؟؟؟ 
 
بهناز با تعجب و در عین حال رضایت جوابداد: 
-انشالا که میتونم... تمام تلاشم رو میکنم... 
 
-مهمونی شامه و همه همکارام هستن و میخوام همه چی مرتب وبی نقص باشه...  
 
-بله... چشم... 
 
-چند نفر کمک لازم دارین؟؟؟ 
 
-کمک؟؟؟ نه مهم نیست ... خودم کارا رو میکنم...  
 
مهندس بی توجه گفت: 
-دو نفر کافیه یا نفر سومی رو هم اضافه کنم؟؟؟ 
 
بهناز بسردی گفت: 
-کافیه... در مورد غذا چی؟؟؟ دستوراشو حالا میدین؟؟   
 
مهندس با ابروی بالا برده گفت: 
-یعنی غذاروهم میخواین خودتون تهیه کنین؟؟؟ نه دیگه غذا رو سفارش میدم از رستوران بیارن. 
 
-برا چی رستوران؟؟‌؟ برا من سخت نیس ها!!! 
  
-اتفاقا سخته... چون من میخوام شما پذیرایی توی مجلس رو خودتون بعده داشته باشین ..پس دیگه به غذا نمی تونین برسین. 
 
بهناز با تعجب پرسید: 
-پذیرایی؟؟؟ یعنی منم باید بیام توی مهمونی؟؟؟ 
 
-اشکالی داره؟؟ 
 
- نه... چشم... 
 
-سوال دیگه ای نیس؟؟؟ 
 
-نه..چرا ... مهمونی تو کدوم اتاقا برگزار میشه؟؟؟ و... شام؟؟؟ 
 
-پذیرایی بزرگ و نهار خوری بزرگ... 
بعداز این حرف چرخید واز اتاق خارج شد... بی هیچ حرفی... بهناز عصبانی بود... خب مهمونی اون بود و باید می ایستاد تا بهناز در همه مورد ازش سوال کنه... شانه ای بالا انداخت و با خودش گفت: 
-بی خیال.... 
 
ورفت دنبال کارها... کاش لااقل با یه زن طرف بود و میشد ازش بپرسه چکار کنه... یاد خانم شاهمرادی همسایه افتاد... بعداز ظهر یه سر رفت پیشش... تا حالا نرفته بود و یه کم میترسید ولی استقبال گرم خانم شاهمرادی آرامش کرد. نشست و کامل گفت که یه همچین مهمونی در پیشه و مهندس فتحی هم که ماشاله دهنش با چسب دوقلو بهم چسبیده و حرف نمیزنه و اینکه من از کجا بدونم چکار کنم؟؟؟ 
 
خانم شاهمرادی خنده بلند صدا داری کرد و گفت: 
-چه توصیف جالبی... با چسب دوقلو... ولی مهندس فتحی اونقدرام که میگی ساکت وبد خلق که نیست... اتفاقا تو همسایه ها از همه خوش برخوردتر و صبورتره... یعنی عصبانیش کردی؟؟؟ 
 
- نه بخدا... از  همون لحظه اول همینطور خشک و خشن بود... خیلی هم سعی کردم شاید با وراجی به حرفش بیارم ولی نشده... خب همیشه مهم نیس ولی الان مهمونی در پیشه ... من باید بدونم مرسومش چیه؟؟؟ چکار کنم؟؟؟ حالا غذا رو که قرار شده از بیرون بیارن ولی بقیش... آمدم تا شما راهنماییم کنین... 
 
خانم شاهمرادی با محبت وبی ریا توصیه های مفیدی کرد ودر آخر هم باز گفت: 
-اگه به مشکی برخوردی این شماره تلفن منه... رودربایستی نکن... خوشحال میشم... تو جای دختر منی.
 
 
 
-
                   
نظرات 3 + ارسال نظر
احسان چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://Goldstarnews.ir

وای چه قدر سایتت توپ بود...[گل]ایول...
میگم سایت منم بیا...
سایت من خبری هست اگه نظر هم بدی دیگه عالی میشه...ما میتونیم با هم همکاری های زیادی بکنیم..[ماچ]
سایت من:
Goldstarnews.ir
منتظر حضور سبز تو هستما...[ماچ]

غزلک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

موضوع کل وبلاگت داستان بهناز خانمه؟؟؟

راستش جسته گریخته خوندمش...

خوب مینویسی، امیدوارم بتونم سر فرصت بخونمت:)

سوگند شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ http://lonelinessfootprint.persianblog.ir/

تو رو خدا توند توند آپ کن؟
راستی اجاره میدی لینکت کنم؟

:) باشه عزیزم... این دو سه روزه یکم گرفتار بودم... سعی میکنم جبران کنم.
ممنون میشم گلم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد