-
*تنهایی* (۷)
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 02:04
دو نفر کمکی که مهندس فتحی گفته بود از فردا صبح اول وقت آمدند و زیر نظر بهناز شروع کردند به انجام کارها و نظافت و جابجایی وسایل و آماده کردن همه چیز... بهناز در تمام مدتی که کارها را روبراه میکرد توی این فکر بود که توی مجلس چکار کند... آیا باید لباس خاصی بپوشد یا از لباسهای معمولی خودش؟؟؟ به این فکر میکرد که تا حالا در...
-
*تنهایی* (۶)
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 12:50
بهناز که تقریبا از مهندس ناامید شده بود کم کم سعی کرد به همسایه ها رو بیاره... ولی ظاهرا او مردم پایتخت رو نمیشناخت... مثه شهر خودشون نبود که همسایه ها بیکار باشن و آماده همصحبتی با دیگران... حداقل اینجا که بالای شهر بود مردم همه سرشون تو لاک خودشون بود... فقط از بین همسایه ها یه خانم مسن بود که گه گاهی وقتی میرفت...
-
*تنهایی* (۵)
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 02:04
بهناز بعداز مرتب کردن اطراف، رفت توی حیاط تا اتاقشو ببینه. در واقع مهم نبود چه جور اتاقی باشه، همین که اتاقی داشته باشه که مجبور نباشه براش کرایه بده عالی بود. در را که باز کرد جاخورد، اتاق که نبود... سوییت نه چندان کوچک و فوق العاده شیکی جلوی روش بود... در به هال نشیمن کوچکی باز میشد که کف آن موکت پشمالوی آلبالویی...
-
*تنهایی* (۴)
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 01:35
بعداز رفتن مهندس فتحی تازه بهناز به خود آمد، راه افتاد دور خونه و شروع کرد به اکتشاف!!! خونه دو طبقه بود.. طبقه پایین پذیرایی بزرگی بود که بهناز فکر کرد بدرد برگزار کردن جشن عروسی میخوره!! و اتاق غذاخوری بزرگی هم نزدیکش بود که میز بلند ۲۴ نفره ای وسطش بود ... و البته یک اتاق نهارخوری کوچیک هم نزدیک به آشپزخونه بود با...
-
*تنهایی* (۳)
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 02:27
سیب خیلی خوشمزه بود. شایدم بهناز خیلی گرسنه بود. بهر حال تشکر محکمی کرد و بعدم خودشو به خوندن یه کتاب سرگرم کرد تا شاید گرما رو فراموش کنه. هوا خیلی گرم بود. ساعت دو بعدازظهر اتوبوس حرکت کرده بود و سخت ترین قسمتش بین دو تا شش شش و نیم عصر بود. با اینکه اتوبوس کولر داشت و یعنی مثلا کلی خنک بود، ولی آفتابی که از پنجره...
-
*تنهایی* (۲)
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 01:16
بهناز با فهمیدن اینکه هیچکس رو نداره اینقدر ناراحت شده بود که دیگه مال و اموال هیچ اهمیتی براش نداشت. وسایل اندکش رو جمع کرد تا فردا اول وقت اونجارو ترک کنه... وارث پدر بزرگ چنان مواظب بود که حتی سر سوزنی از اموال پدرش رو بهناز با خودش نبره ، که حتی لپ تاپ و دوربینش روهم نذاشت برداره و با سنگدلی تمام گفت : پدرم اینهمه...
-
*تنهایی* (۱)
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 20:25
همیشه فکر میکرد پیرمرد پدربزرگ واقعیشه... خب آخه خداییش هرگز در حقش کوتاهی نکرده بود که مجبور شه فکر دیگه ای بکنه... اما وقتی پیرمرد چشماشو ازین دنیا برداشت و نفس آخر رو کشید، یه دفه همه چی زیر ورو شد، وکیل پدربزرگ، آقای هادوی که از همه چی اطلاع داشت، و میدونست که چی به چیه، زنگ زد به پسر پیرمرد و اونم از هلند پاشد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 11:00
سلام سلامی با بوی خوش باران بهاری...